برگه:MaskhKafkaHedayat.pdf/۴۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
مسخ

بین پستانهایش فرو رفت و کاملاً مخفی گردید. پدر با حالت شریرانه مشتهای خود را گره کرد مثل اینکه میخواست گره گوار را باطاق خودش عقب براند. با حالت بهت به اطاق ناهار خوری نگاه کرد و با دست جلو چشمش را گرفت و با هق و هق بلندی چنان بگریه افتاد که سینهٔ پهنش تکان میخورد.

گره گوار از دخول باطاق خودداری کرد و فقط به در بسته یله داد، و از آنجا نیمی از بدنش پیدا بود و از بالا سرش را به پهلو خم کرده بود تا مترصد پیش‌آمدهای بعد باشد. معهذا هوا خیلی روشن‌تر شده بود. بطور واضح آنطرف کوچه یک تکه از عمارت که یک بیمارستان دراز دودزده، با پنجره‌های مرتب بود و بطرز خشنی نمای عمارت را سوراخ‌سوراخ میکرد دیده میشد. هنوز باران میبارید اما قطرات درشتی بود که از هم فاصله داشت و تک‌تک بزمین میافتاد. ظروف چاشت روی میز کود شده بود، زیرا پدر این نوبت خوراک را از همه مهمتر میدانست و بوسیلهٔ خواندن

۴۰