اوحدی مراغهای (منطق العشاق یا ده نامه)/مگر با ما سر یاری نداری؟
ظاهر
مگر با ما سر یاری نداری؟ | که ما را در مشقت میگذاری؟ | |||||
چرا در رخ کشیدی پردهی ناز؟ | مکن، کز پرده بیرون افتدت راز | |||||
تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟ | من از بیرون چو نقش پرده تا چند؟ | |||||
تو اندر پرده ای با غمگساران | من از بیرون چو نقش پرده داران | |||||
نه یکدم دل جدا میگردد از تو | نه کام دل روا میگردد از تو | |||||
چه میخواهی از آن آرام رفته؟ | به عشق اندر جهانش نام رفته | |||||
بهل، تا ساعتی همرازت آیم | که روزی هم به کاری بازت آیم | |||||
چه باشد گر دلی خون شد؟ جگر چیست | من از جان هم نمیترسم، دگر چیست؟ | |||||
ز درد محنت و اندوه و خواری | نمیترسم، بیاور تا: چه داری؟ | |||||
به تیغ از کار عشقت بر نگردم | و گر بر گردم از عشقت نه مردم | |||||
نترسم، گر شوم در عاشقی فاش | و گر باشد بلایی نیز، گو: باش! | |||||
غمت، گر بردهد روزی به بادم | چنان دانم که از مادر نزادم | |||||
چو شد فاش، این حکایت را چه پوشم؟ | برآرم دست و با مهرت بکوشم | |||||
تو خواهی جور کن، خواهی ملامت | که من ترکت نگویم تا قیامت | |||||
مرا محروم نگذاری، چو دانی | که یاری ثابتم در مهربانی | |||||
نگویم: زان دهن قندی بمن بخش | ز زلف خود کمر بندی بمن بخش | |||||
به گل چیدن نمیآیم به باغت | بهل، کز دور میبینم چراغت | |||||
نمیخواهی که پهلوی تو باشم؟ | رها کن، تا سگ کوی تو باشم | |||||
پریرویا، منم دیوانهی تو | تو شمعی و منم پروانهی تو | |||||
مرا کردی پریشان و تو جمعی | دلت بر ما نمیسوزد چو شمعی | |||||
منم بیخواب و آرام و تو ساکن | همی نالم ز هجرانت ولیکن |