اوحدی مراغهای (منطق العشاق یا ده نامه)/سبک خیز، ای نسیم نوبهاری
ظاهر
سبک خیز، ای نسیم نوبهاری | چو دیدی حال من، پنهان چه داری؟ | |||||
بدان سر خیل خوبان بر سلامی | بگو: کز خیل مشتاقان غلامی | |||||
به صد زاری سلامت میرساند | نه یکدم، صبح و شامت میرساند | |||||
زمین بوسیده، میگوید به زاری | که: چون خاک زمین گشتم به خواری | |||||
بیندیش از فغان سوکواران | بترس از نالهی شب زندهداران | |||||
نمیبردم گمان از رویت اینها | غریبست از چنان رویی چنینها | |||||
ز روی خوب، بد نیکو نیاید | ز روی زشت خود نیکو نیاید | |||||
مکن در پای هجران پایمالم | ازین بهتر نظر میکن به حالم | |||||
تو خوبی، ترک باید کرد زشتی | در دوزخ فرو بند، ای بهشتی | |||||
گرفتار توام، غافل چرایی؟ | چنین بد مهر و سنگیندل چرایی؟ | |||||
بپالود از غمت خون دل من | دریغ! آن محنت بیحاصل من | |||||
به دست خود دل خود کردهام ریش | پشیمانی چه سود از کردهی خویش؟ | |||||
نه کس در عاشقی حیرانتر از من | نه کس در عشق سرگردانتر از من | |||||
ز سودای تو گشت آواره این دل | نکردی چارهی بیچاره این دل | |||||
تو رخ پوشیدهای، مهجور از آنم | ز من فارغ شدی، رنجور از آنم | |||||
دریغ! آن هر شبی بیداری من | به بوی پرسشت بیماری من | |||||
چه باشد گر دهان دردمندی | شود شیرین از آن لبها به قندی؟ | |||||
من از پیوند این صورت بریدم | چو مقصودی که میجستم ندیدم | |||||
چو نزدیک خودم روزی نخوانی | شب خوش باد! من رفتم، تو دانی | |||||
برآوردم ز پای این خار و رستم | بیفگندم ز دوش این بار و رستم | |||||
بسا دردی که از دوری کشیدم! | بسا رنجی که از هجر تو دیدم! |