اوحدی مراغهای (منطق العشاق یا ده نامه)/زهی! از جام مهرت مست گشته
ظاهر
زهی! از جام مهرت مست گشته | ز کوباکوب هجران پست گشته | |||||
بسی در عشق گرم و سرد دیدی | کنون بنشین، که آن خود کشیدی | |||||
بگستر فرش و خلوت ساز جارا | که عزم آن شبستانت ما را | |||||
سحرگاهان دعای مستجابت | به روی کار باز آورد آبت | |||||
دلارامی که از دامت رمان بود | تو گفتی: رام خواهد شد، همان بود | |||||
هر آن حاجت که میخواهی برآری | که رو در قبلهی اقبال داری | |||||
به وصلم طلعتت فیروز گردد | شب تاریک هجران روز گردد | |||||
مخور اندوه، ازین پس شاد میباش | ز بند هر غمی آزاد میباش | |||||
دهانم را تو باشی میر ازین پس | به بوسیدن مکن تقصیر ازین پس | |||||
کنار و بوسه اول چیز باشد | چو وقت آید دگرها نیز باشد | |||||
دل من ترک وصل دیگران گفت | تویی همدم، تویی مونس، تویی جفت | |||||
رفیق من تو خواهی بود ازین پس | مرا از مهر و کین آن و این بس | |||||
دلم در جستجویت جویت گرم گشته | چه جای دل؟ که سنگش نرم گشته | |||||
از آن شوخی به راه آمد دل من | به جانت نیک خواه آمد دل من | |||||
چو باغ وصل را در برگشادی | جهان اندر جهان عیشست و شادی | |||||
ز رویم لاله و گل دسته میبند | ز لعلم شکر اندر پسته میبند | |||||
گهی با زلف پستم عشق میباز | گهی میگوی در گوش دلم راز | |||||
مشو نومید و از من سر مپیچان | رخ از پیوند و یاری بر مپیچان | |||||
بیا، کز وصل من کارت بر آید | به باغ من گل از خارت بر آید | |||||
دلت را مژدهای میده به شادی | بگو او را دگر چون مژده دادی |