اوحدی مراغهای (منطق العشاق یا ده نامه)/اگر صد چون تومیرد غم ندارم
ظاهر
اگر صد چون تومیرد غم ندارم | که سر گردان و عاشق کم ندارم | |||||
دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟ | به آه سرد گرمش چون توان کرد؟ | |||||
به شوخی شیر گیرد چشم مستم | به آهو نافه بخشد زلف پستم | |||||
چو از تنگ دهانم قند ریزد | ز تنگ شکر مصری چه خیزد؟ | |||||
اگر صد بوسه لعلم پیشکش کرد | ز مال خویشتن بخشید،خوش کرد | |||||
ترا بر من که داد این پادشاهی؟ | که از لعلم حساب خرج خواهی؟ | |||||
چو من در ملک خوبی پادشاهم | ز لب شکر بدان بخشم که خواهم | |||||
ترا با روی و زلف من چه کارست؟ | که این چون گنج شد یا آن چو مارست؟ | |||||
برای آن همی دادی غرورم | که بر بندی به هر نزدیک و دورم | |||||
مرا از بهر این میخواستی تو؟ | خریدار شگرفی راستی تو! | |||||
به هر جرمی میور در گناهم | که گر شهری بسوزم پادشاهم | |||||
نسازد پادشاهان را غلامی | تو میسوز اندرین سودا، که خامی | |||||
برون آور، ترا گر حجتی هست | که نتوان با تو دل در دیگری بست | |||||
من آن آهووش صحرا نوردم | که خود را بستهی دامی نکردم | |||||
دلم هر لحظه جایی انس گیرد | به یک جا چون نشیند تا بمیرد؟ | |||||
گهی گل چینم و گه خار گیرم | هر آن کس را که خواهم یار گیرم | |||||
یکی را بر لب خود میر سازم | یکی را آهنین زنجیر سازم | |||||
دل مردم بسوزم تا توانم | ولی هرگز پشیمانی ندانم | |||||
ز روبه بازی زلفم حذر کن | سر خود گیر و با او سربسر کن | |||||
سرم سودای او ورزد که خواهد | دلم از بهر آن لرزد که خواهد | |||||
همی گویی: ترا چون موی شد تن | تو خود بس ناتوان گشتی، ولی من |