انوری/یمدح الصدر کمالالدین محمد
ظاهر
< انوری
یمدح الصدر کمالالدین محمد
| گر چرخ را در این حرکت هیچ مقصدست | از خدمت محمد بن نصر احمدست | |||||
| فرزانهای که بابت گاهست و بالشست | آزادهای که درخور صدرست و مسندست | |||||
| با بذل دست بخشش او ابر مدخلست | با سیر برق خاطر او ابر معقدست | |||||
| از عزم او طلایهٔ تقدیر منهزم | با رای او زمانهٔ خورشید اسودست | |||||
| چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن | وز راستی چو حرف نخستین ابجدست | |||||
| ای سروری، که حزم تو تسدید ملک را | هنگام دفع حادثه سد مسددست | |||||
| تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست | شغل ملوک و کار ممالک ممهدست | |||||
| از عادت حمید تو هر دم بتازگی | رسمیست در جهان، که جهان مجددست | |||||
| تادست تو گشاده شد اندر مکاتبت | از خجلت تو دست عطارد مقیدست | |||||
| اصل جهان تویی و ازو پیشی، آنچنانک | اصل عدد یکیست ولی نامعددست | |||||
| چشم نیاز پیش کف تو چنان بود | گویی که چشم افعی پیش زمردست | |||||
| خصم ترا بفرق برست از زمانه دست | تاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست | |||||
| اسب فلک زبون عنان تو شد چنانک | ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست | |||||
| تا شکل گنبد فلک و درع آفتاب | چون درقهٔ مکوکب و درع مزردست | |||||
| تیغ فلک بتیغ تو اندر نیام باد | تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست | |||||
| چشم بد از تو دور، که در روزگار تو | چشم بلا و فتنهٔ ایام ارمدست | |||||