پرش به محتوا

آذری یا زبان باستان آذربایجان/گفتار چهارم

از ویکی‌نبشته
آذری یا زبان باستان آذربایجان از احمد کسروی
گفتار چهارم: نمونه‌هایی که از آذری در دست است

گفتار چهارم

نمونه هایی که از آذری در دست است

نمونه های پراکنده:

چنانکه باز نمودیم آذری زبان گفتن بوده و همیشه در پیشروی او زبان همگانی روان، و برای نوشتن جز این یکی را بکار نمیبرده اند. از اینرو نوشته ای بآذری در دست نبوده و یا اگر بوده از میان رفته. لیکن ما از جستجو نمونه هایی را از آن در پراکنده و پیوسته بدست آورده ایم و میخواهیم آنها را در اینجا بیاوریم و آنچه میدانیم درباره هریکی بنگاریم. نخست بنمونه های پراکنده ای میپردازیم:

۱ـ حمداالله مستوفی در نزهت القلوب در سخن راندن از شهر ارومی میگوید: «از میوه هایش انگور خلوقی و امرود پیغمبری و آلوی زرد بغایت خوبست و بدین سبب تبارزه (تبریزیان) اگر صاحب حسنی را با لباس ناسزا یابند گویند انگور خلوقی بچه در سبد اندرین یعنی انگور خلوقی است در سبد دریده».[۱]

میتوان پنداشت که کلمه «بچه» در این جمله غلط رونویسی است و درست آن کلمه «بی» بوده که در لری و برخی نیمزبانهای دیگر بمعنی «است» میآید و ما در دوبیتیهای شیخ صفی نیز آنرا بمعنی «است» خواهیم دید. «در» با زبر دال گویا سبک شده «دریده» و خود صفت کلمه سبد باشد. «اندرین» دیگر شدهٔ «اندرون» است. این شگفت که شرقشناس انگلیسی لی استرینج که مقاله سوم نزهت القلوب با راهبری او چاپ یافته این جمله را ترکی پنداشته و در کناره آن کتاب به انگلیسی چنین نوشته: «معنی جمله روشن است ولی درست کلمه ها را در ترکی باستان آذربایجان نتوان پیدا کرد زیرا با زبان امروزی جدایی بسیار دارد».

این لغزش لی استرینج از آنجاست که همچون دیگران زبان آذربایجان را از باستان زمان جز ترکی نمیشناخته است و گمان زبان دیگری بآنجا نمیبرده و چون این جمله را با ترکی نزدیک ندیده چنین پنداشته که ترکی پیشین آذربایجان با ترکی امروزی آن بسیار دور از هم میباشد که خود این پندار بیهوده دیگریست. زیرا از زمان مستوفی بیش از شش سده نگذشته و این نشدنیست که در ششصد سال یک زبان چندان دیگر شود که در خور فهمیدن نباشد.

بیگمان آنچه در گمراهی لی استرینج کارگر افتاده کلمه «در» بوده که ما گفتیم با زبر دال و سبک شده دریده است ولی او با پیش دال گرفته که در ترکی بجای «است» است و بسیار فراوان بکار رود.

۲ـ ابن بزاز در صفوه الصفا در میان داستانی چنین مینویسد: «شیخ صدرالدین خلدالله برکته فرمود: از شیخ (شیخ صفی الدین پدرش) سؤال کردم وقتی که بحضرت شیخ زاهد رسیدی از دل خبر داشتی. شیخ قدس سره فرمود بزبان اردبیلی کار بمانده کار تمام بری یعنی ای خانه آبادان کار تمام بود اما تنبیه مرشد وامانده بود»…[۲] از این جمله ها پیداست که چنانکه گفتیم میانه شهرها در آذری جدایی بوده و زبان اردبیلی رویه ای ویژه خود داشته است. این جمله بخش واپسین آن (کار تمام بری) روشن است و «بری» گویا رویه آذری «بودی» است. زیرا خواهیم دید که در آذری دالها راء میشده ولی بخش پیشین جمله اندکی تاریک است اگرچه «کت» یا «کد» بمعنی خانه در فارسی شناخته میباشد و ما که داستان عوض شدن دال را به راء در آذری میشناسیم، بودن «کار» بمعنی خانه چندان دور نیست. لیکن با اینهمه رویهمرفته کلمه ها تاریک میباشد.

۳ـ هم ابن بزاز مینویسد: «ادام الله برکته (صدرالدین) گفت که باری شیخ در این مقام که اکنون مرقد مطهر است نشسته بود و بکلمات دلپذیر مشغول بود و جمعی در حضرتش خوش نشسته و مجلس روحانی پیوسته ناگاه علیشاه جوشکابی درآمد که از اکابر دنیاداران ابناء زمان بود و پادشاه ابوسعید او را پدر خویش خواندی و شیخ اعزاز فرمود و قیام نمود. علیشاه چون درآمد گستاخ وار شیخ را در کنار گرفت و گفت حاضر باش بزبان تبریزی گو حریفرژاته یعنی سخن بصرف بگو حریفت رسید. در این گفتن دست بر کتف مبارک شیخ زد شیخ را غیرت سر برکرد».[۳]

آن نمونه ای از زبان اردبیل بود و این نمونه ای از زبان تبریز میباشد. نکته ای که در این جمله هست آنست که بجای تاء دوم کس (یا شنونده) راء آورده. روشنتر گویم: بجای «حریفت» «حریفر» گفته و ما مانند این را در دو بیتیهای شیخ صفی نیز خواهیم دید. دال را که به راء عوض میکرده اند گویا در برخی جاها تاء نیز عوض میشده و این از نزدیکیست که میانه دال و تاء در زبان پیدا میشود. «ژاته» بمعنی آمد مانندش را در زبان دیگری سراغ نمیداریم جز اینکه در کردی بجای آمدن «هاتن» گفته شود.

۴ـ همو گوید: «مولانا محیی الدین گفت روزی جماعت الارقیان بحضرت شیخ میآمدند. از آن میان پیره نوشیروان در راه جماعت الارقیان گفت امسال زحمت بسیار کشیده ام از برای نان خریدن و محمود الارقی گفت که از دیه آلاراق برخیزیم و بعرضستان برویم که دهی است در صفح کوه سبلان چون به بندگی شیخ قدس سره رسیدند روی با پیره نوشیروان کرد و گفت پیره نوشیروان سی سال حق تعالی نان داد شکر نکردیم یکسال که کمتر داد شکایت کنیم. آنگاه رو با محمود کرد گفت که شروه مر زوان بمر زخود (بی)[۴] این هر دو که ایشان در راه اندیشیده بودند گفت».[۵]

در این جمله تنها کلمه «شروه» ناروشن میباشد و باشد که بمعنی شکوه و ارجمندی است. بهرحال گویا جمله بجای مثل بکار میرفته.

اینهاست آنچه از آذری از زمانها پیشین بپراکنده نمونه در دست است.

نمونه های پیوسته: اما نمونه های پیوسته نخست چند دو بیتی را که اینجا و آنجا بدست آمده مینگاریم و سپس دو بیتیهای شیخ صفی را جداگانه خواهیم نگاشت.

۱) ابن بزاز مینویسد: «حاجی علی از پدر خود پیره نجیب روایت کرد که نوبتی مولانا شمس الدین برنیقی را با شیخ قدس سره دغدغه نفاق در خاطر مختلج شد ناگاه ویرا مرض دماغی طاری شد و سر بصرع کشید و در دماغ خلل درآمد از دیه بخانه ما درآمد و تضرع کرد و زاری آغاز کرد که از برای خدا میدانم که مرا این زحمت و خلل دماغ از غیرت شیخ رسیده است. من برخاستم و بحضرت شیخ رفتم و صورت حال بگفتم. شیخ فرمود من تنها در زاویه مینشینم برو او را بیار. بیامدم و او را برداشتم و بحضرت شیخ میرفتم. در راه کودکان را دید که بلعب و کعب بازی مشغول بودند از غایت اختلال دماغ دشنام بقذف بکودکان میداد. چون بحضرت شیخ رسیدیم شیخ در زاویه قدیم نشسته بود. مولانا درآمد و سر برهنه کرد و بوسه بر دست شیخ داد و بنشست و شیخ بخواند وانشد:

  هرکه بالایوان دوست اکیری هاراواسان بروران اوریری  
  من چو مالایوان زره باوو خونیم زانیر کور واوزاکیری[۶]  

مولانا شمس الدین بشنید باز برخاست بیامد و سر در قدم شیخ نهاد و در حال آن مرض از او زایل شد… »[۷]

این دو بیتی اگر هم ساخته خود شیخ صفی نبوده چنین پیداست که جز بزبان آذری نیست. ولی از معنای آن چیزی فهمیده نشد جز اینکه «بالایوان» یا «مالایوان» که از خود داستان بمعنی دیوانگان فهمیده میشود اگر «با» یا «ما» از ریشه کلمه نباشد «لایو» را میتوانیم پنداشت که همان کلمه «لیوه» است که در شوشتری و بختیاری بمعنی دیوانه و در آذربایجان بمعنی درمانده و ناشایست بکار میآید.

۲)هم ابن بزاز مینویسد: «پیره عبدالکریم خلخالی از پدر خود معروف بچنگی روایت کرد که او گفت نوبتی با مولانا محمد اسماعیلان خطیب خلخالی متوجه حضرت شیخ شدیم. من در راه این دو بیتی بخواندم وانشد:

  هرکه اورامنه بنام بخوند شوورو بسته داری کامروبند  
  کاریا میرسی جهنامه داران خداوند بنده بی بنده خداوند[۸]  

خطیب محمد گفت این معنی روا نیست و نتوان گفتن. چون بحضرت شیخ رسیدیم بنشستیم اولین سخن که آغاز کرد فرمود پیره چنگی چون خواندی در راه که میآمدی خداوند بنده بی بنده خداوند. چون این سخن بشنیدم حیرتی بمن فرود آمد و خطیب محمد نعره زد و بیخود افتاد…»[۹]

در این دو بیتی تنها معنی لنگه بازپسین روشن است. از کلمه های آن سه لنگه هم »«شوورو» شب و روز میباشد. در برهان مینویسد: اورامن «نوعی از خوانندگی و گویندگی باشد که آن خاصه فارسیانست و شعر آن بزبان پهلوی باشد». اگر «اورامنه» در لنگه نخست یک کلمه باشد میتوان گفت که بهمین معنی است.

۳) همو مینویسد: «خواجه آغا گوید عورتی بود بانو نام طالبه کار کرده باغبانی کردی. روزی آتش شوقش زبانه کشید و در خاطرش افتاد که شیخ مرا یاد نمیآورد. زبان بگشاد و این پهلوی انشاد کرد:[۱۰]

  دیره کین سر بسودای ته کیجی دیره کین چش چو خونین اسره ریجی  
  دیره سر باستانه اچ ته دارم خود نواجی کووربختی چو کیجی[۱۱]  

پس از آن پسرش بیامد و پاره سبزی و تره جهت حوایج زاویه بیاورد. شیخ قدس سره باو فرمود با مادرت بگو که میخواهی که ما ترا یاد آریم تره و سبزی بی وزن میفروشی منت چون یاد آرم».[۱۲]

از فرستادن سبزی و تره پیداست که این درویش بانو در شهر اردبیل یا در پیرامونهای آن باغبانی میکرده و این دوبیت چه از خود او و چه از دیگریست جز بزبان آذری نیست. اما معنی دوبیتی: در سه لنگه نخست تنها کلمه «دیره» ناروشن است و ما اگر آنرا کنار نهیم معنی آنها اینست: «که این سر با سودای تو گیج است» و «که این چشم اشک خونین میریزد»[۱۳] و «سر باستانه تو میدارم». «اسر» (بر وزن اسب) در کردی، و «ارس» در شوشتری نیز بمعنی اشک چشم است.[۱۴] در لنگه چهارم نیز تنها کلمه «چو کیجی» ناروشن میباشد. باینمعنی که «چو» در آذری بمعنی «از برای» است ولی در اینجا معنی آن روشن نمیباشد. در این لنگه نیز اگر این را کنار گزاریم معنی بازمانده اینست «خود نمیگویی که بدبختی… ». «واجیدن» بمعنی گفتن است و در دو بیتیهای شیخ صفی و دیگر جاها نیز آن را خواهیم دید. «وربخت» دیگر شدهٔ بدبخت میباشد.

دو بیتیهای شیخ صفی الدین:

شیخ حسین نامی از نوادگان شیخ زاهد گیلانی در کتاب سلسلة النسب صفویه که در زمان شاه سلیمان صفوی نوشته[۱۵] پاره شعرهای فارسی و یازده دوبیتی بنام شیخ صفی الدین اردبیلی بنیادگزار خاندان صفوی مینویسد. این دوبیتیها بیگمان بزبان آذریست و ما همه آنها با شرحهایی که برای هریکی در آن کتاب است خواهیم آورد. ولی باید نخست چند چیز را روشن گردانیم:

۱)ابن بزاز در صفوه الصفا داستانی از گفته شیخ صدرالدین میآورد بدینسان که شیخ صفی هنگامی از بغداد باز میگشت «توجه براهی کرد در آن راه محاربه با پادشاه ابوسعید و امیر چوپان بود و مولانا عزالدین مراغه ای میگفت که انحراف صوب بصوب دیگر از این جاده ضرورت باشد چون در راه حرب است و راه مخوف. شیخ فرمود مولانا فکری مکن (ع) نوبت چوپانیان آمد بسر». سپس مینویسد: «غیر از این مصرع از انشای طبع مبارکش معلوم نیست».[۱۶]

پیداست که این گفته با شعرهایی که در سلسله النسب و در دیگر جاها بنام شیخ صفی نوشته اند درست نیاید، و چون ابن بزاز نزدیکتر بزمان شیخ صفی بوده ما بایستی نوشته او استوارتر داریم، ولی ما چون آگاهیم که کتاب ابن بزاز بحال خود نمانده و شیخ صفی که سنی بوده و سید نبوده[۱۷] و سپس نوادگان او سید گردیده و کیش شیعی پذیرفته اند، از اینرو پیروان آن خاندان دست بسیار در کتاب ابن بزاز برده اند و هرچه را از آن که با سیدی و شیعیگری ناسازگار دیده اند بهم زده اند، از اینرو توان پنداشت که جمله «و غیر از این مصرع از انشای طبع مبارکش معلوم نیست» را هم بآن کتاب افزوده باشند بدینسان که از شیخ صفی شعرهایی در میان میبوده که با سیدی یا شیعیگری نمیساخته برای دور کردن آنها از شیخ چنین نوشته اند. آنچه ما را باین پندار وامیدارد اینست که شعر نگفتن شیخ صفی خود چیزی نبوده که ابن بزاز آنرا بنگارش آورد، از آنسوی میبینیم شیخ حسین کتاب ابن بزاز را دیده و بخش بسیاری از نوشته های خود را از آن کتاب برداشته، با اینهمه آن شعرها را بنام شیخ صفی آورده، و ما نمیدانیم چگونه آن جمله را ندیده است. نیز در یکجا از صفوه الصفا در میان سرگذشتی از زبان شیخ صفی این لنگه را میآورد: «بخوان تا بشنوم تا چند از این فکر»[۱۸] از هر باره که نگاه میکنیم آن جمله را بیجا مییابیم.

اگر هم درباره شعرهای دیگری که بنام شیخ صفی نوشته اند بگمان باشیم دربارهٔ این دو بیتیها بیگمانیم. زیرا در اینها شاعر خود را صفی، و شیخ خود را شیخ زاهد مینامد و چنین کسی جز شیخ صفی اردبیلی نتواند بود. کسانی میگویند: شاید اینها را یکی از شاگردان شیخ صفی بنام او ساخته، میگویم این بسیار دور است و از آنسوی با خواست ما که آذری بودن زبان دو بیتیها است ناسازگار نیست. زیرا اگر کسی شعر از زبان شیخ صفی ساخته بیگمان با زبان او ساخته.

۲) در سلسله النسب ننوشته این دو بیتیها در چه زبانیست. ولی ما چنانکه گفتیم بیگمان آنرا در آذری میشناسیم. زیرا در جاییکه بودن آنها از شیخ صفی دانسته شد بیگمانست که شیخ صفی آنها را جز بزبان خود نسروده و آنگاه ما در آنها کلمه هایی مییابیم که در هیچ زبان دیگری نیست ولی اکنون نیز در آذربایجان بکار میرود، از درده ژر بمعنی دردمند، و کوشن بمعنی کشت زار، و ریان بمعنی بند جوی. گذشته از این در دو بیتیها نیز بجای تاء کس دوم همه جا راء آورده میشود و دیدیم که این نشان زبان آذری میباشد. از هر باره بیگمان اینها باز مانده آذریست.

۳) بیشتری از این دو بیتیها بر وزن هزج محذوف است و این وزنی است که شعرهای نیمزبانی (یا بگفته تذکره نویسان فهلویات) در آن سروده میشده، ولی در برخی در لنگه دوم یا سوم به بحر مشاکل محذوف برگشته و لنگه های بازپسین را بر این وزن میآورد. چنانکه در دو بیتی یکم:
  صفیم صافیم گنجان نمایم بدل درده ژرم تن بی دوایم  
  مفاعیلن مفاعیلن فعولن مفاعیلن مفاعیلن فعولن  
  کس بهستی نبرده ره باویان از به نیستی چو یاران خاکپایم  
  فاعلاتن مفاعیلن فعولن فاعلاتن مفاعیلن فعولن  

در برخی هم تنها یک مصرع را از بحر مشاکل محذوف میآورد، چنانکه در دو بیتی پنجم:

  همان هوی همان هوی همان هوی همان کوشن همان دشت همان کوی  
  مفاعیلن مفاعیلن فعولن مفاعیلن مفاعیلن فعولن  
  آزواجم اویان تنها چو من بور بهر شهری شرم هی های هی هوی  
  فاعلاتن مفاعیلن فعولن مفاعیلن مفاعیلن فعولن  

در این باره که در شعرهای نیمزبانی دو بحر را بهم درآمیختندی شمس الدین قیس رازی در «المعجم فی معاییر اشعار العجم» شرحی دراز نوشته و آنرا بنام فهلوی سرایان ری و زنگان و همدان آورده ولی پیداست که در آذربایجان هم چنان بوده است.

۴)چنین پیداست که نویسنده سلسله النسب این دو بیتیها را از کتابی یا از جنگی بدست آورده و نیز پیداست که شرحی که برای هر دو بیتی در زیر آن مینویسد آنرا نیز از همان کتاب یا جنگ آورده، نه اینکه خودش آن شرح را کرده باشد. زیرا بیگمان تا زمان شاه سلیمان زبان آذری فراموش شده و شیخ حسین خود معنی این دو بیتیها را نمیفهمیده است و ما چنین درمییابیم که آن شرحها از خود شیخ صفی میباشد.

کنون بنگارش دو بیتیها میپردازیم و چون از سلسله النسب جز بنسخه چاپی آن دسترس نمیداریم دو بیتیها را با غلطهایی که در آنهاست میآوریم و آنچه باندیشه ما میرسد در کنار صفحه مینگاریم:

در باب کسر نفس و فروتنی میفرماید:[۱۹]

  صفیم صافیم گنجان نمایم بدل درده ژرم تن بی دوایم  
  کس بهستی نبرده ره باویان از به نیستی چو یاران خاکپایم  

شرح ـ یعنی صفیم که صاف دلم و دلیل و راه نماینده طالبانم بگنجهای اسرار حق با وجود آن همه بدل دردمند بیچاره ام زیرا که هیچکس بعجب و پندار راه بعالم وحدت نبرده و من از بی تعینی و فروتنی خاک پای درویشانم.

  تبه[۲۰] در ده ژران ازبوجینم درد رنده پاشان برم چون خاک جون[۲۱] کرد[۲۲]  
  مرگ ژیریم بمیان دردمندان بور[۲۳] ره بادیان[۲۴] بهمراهی شرم برد  
شرح ـ از غایت محبت و احسان در باب دلجویی دردمندان میفرماید که بگذار تا درد همه دردمندان بر جان حزین من باشد و خاک پای قدمهای ایشان باشم و حیات من و ممات من در میان دردمندان باشد که ایشان همراه من و رفیقان من اند در معرفت حقایق عالم توحید.

در انبساط دل می فرماید :

  موازش[۲۵] از چه اویان مانده دوریم از چو[۲۶] اویان خواصان پشت زوریم  
  دهشم[۲۷] دوش با عرش و بکرسی سلطان شیخ زاهد چو کان کویم[۲۸]  

شرح ـ یعنی میگویید که من یک لحظه از عالم وحدت دور باشم و حال آنکه قوت و توانای و پشت گرمی من از خاصان عالم وحدت است. اینکه بگذاشته ام دوش بزیر عرش و کرسی یعنی بامداد حاملان آنها دوش داده ام و بآن شرف مشرف گشته ام از جهت آنست که گوی چوگان سلطان شیخ زاهدم یعنی دست پرور استاد کاملم و مطیع و فرمانبردار اویم.

  شاهبازیم جمله ماران بکشتیم وفا داریم بی وفایان بهشتیم  
  قدرت زنجیریم بدست استاد چخمقم آتشم دیکم نوشتیم[۲۹]  

شرح ـ شاهباز عالم وحدتم که همه ماران صفت ذمیمه را از وجود طالبان محو و ناچیز نمودم و وفاداریم[۳۰] که رسم بی وفایان را برانداختم و حبل المتین قدرت الهیم که مطیع و فرمانبردار استاد کاملم که با وجود استیلای صفت جلال که تقاضای آن صفت آتش سوزانست بآب حلم و بردباری تسکین داده کسی را نیازردم.

  همان هوی همان هوی همان هوی همان کوشن همان دشت همان کوی[۳۱]  
  آز واجم اویان تنها چو من بور بهر شهری شرم هی های و هی هوی  

شرح ـ یعنی همان خدایست و همان خدای جل شانه که یکتای بی همتای است و منفرد در ذات و صفات و دنیا که عبارت از عالم ناسوتست همان صحرا و همان دشت است و خواهش دل من آن بود که محبت حق جل شأنه که محبوب حقیقی است مخصوص بمن باشد و حال آنکه در هر شهری و بلادی مملو از شورش و غوغای محبان و مشتاقان حق است.

در خطاب با شیخ زاهد میفرماید قدس سره:

  بشتو[۳۲] بر آمریم حاجت روا بور دلم زنده بنام مصطفی بور  
  اهرا دواربو بور دام بوپار سر هر دو دستم بدامن مرتضی بور  

شرح ـ یعنی چون بدرگاه تو که استاد کاملی ملتجی شدم و پناه آوردم کل حاجتهای من همه روا شد و از یمن توجه تو دلم زنده بنام حضرت مصطفی شد. فردا که روز محشر است از من که سؤال اعمال کنند دست التجای من بدامن حضرت علی مرتضی علیه التحیه و الثنا وآل مجتبای او باشد.

  شیخه[۳۳] شیخی که احسانش با همی نی[۳۴] تنم بوری عشقم آتش کمی نی  
  تمام شام شیراز از نور یریم شخم سر پهلوانی از خبر نی  

شرح ـ شیخ من الحمدالله و المنه که شیخی است مکرمت و احسان او شامل طالبانست و وجود من که مملو است از شرار محبت و شعله عشق و ارادت در او هیچ کمی نیست و تمام شام و شیراز در ظاهر و باطن در طلب استاد کامل سیر نمودم وگرد گوشه نشینان عالم برآمدم شیخ من سر و سردار همه مبارزان میدان جهاد بوده و مرا خبر نبوده است. ایضاً خطاب باستاد میکند:

  بمن جانی بده از جانور بوم بمن نطقی بده تا دم آور بوم  
  بمن گوش[۳۵] بده آر[۳۶] جش نوا[۳۷] بوم هر آنکه وانکه بو از آخبر[۳۸] بوم  

شرح ـ یعنی بمن حیاتی بخش و دلم را بنور معرفت زنده گردان که عدم و زوال پیرامون آن نگردد و شنوای[۳۹] بخش که ندای عالم غیب از هواتف و الهامات بدان استماع نمایم و گویائی کرامت کن تا مدام رم[۴۰] از محبت توانم زد تا از جمله گفتنیها و شنیدنیها باخبر باشم.

ایضاً در تعریف استاد خود میفرماید:

  دلر کوهی سراونده[۴۱] نه بور عشقر جویی که وریان بسته نه بور  
  حلم[۴۲] باغ شریعت مانده[۴۳] زیران روحر بازر[۴۴] به پروازدنده[۴۵] نه بور  

شرح ـ یعنی دل بلند همت تو مثل کوه بلندی است که ارتفاع آن بدیدار[۴۶] نیست و عشق والا نهمت تو عین الحیاتست که پیش او را نتوان بست و حلم و بردباری تو مثل باغ و بستان شریعت است که همیشه معمور است و روح مقدس تو مثل شهبازی است که نهایت سیران او را نتوان دید چون بال باهمال[۴۷] گشاید عرصه کونین را به یک طرفه العین طی و سیر فرماید.

  سخن اهل دلان در[۴۸] بکوشم دو کاتب نشته دائم بدوشم  
  سوگندم هر ده بدل چو مردان بغیر از تو بجای[۴۹] جش نروشم  

شرح ـ یعنی کلام اهل دلان پند و نصیحت ایشان مثل دریست در گوش من همیشه مراقبت[۵۰] آنم زیرا که کرام الکاتبین که نویسندگان اعمال بندگانند و همیشه حاضرند از خیر و شر آنچه بندد بقید کتابت در میآورند و سوگند خورده ام از ته دل که همچون مردان چشم بمادون حق نیندازم.

  اویانی بنده ایم اویانی خوانم ار[۵۱] ان بوری به بر اویانی رانم  
  اویانی عشق شوری در دل من اننک زنده ایم چه عشق نالم[۵۲]  

شرح ـ یعنی پرورندهٔ عالم وحدتم و دائم ورد زبان من وصف حال عالم وحدت است از آن جهت است که اسب همت در عالم وحدت میتازم و عشق و شور عالم وحدت مملو است در دل من و تا مادام که زنده ام از عشق نالانم.

پانویس

  1. مقاله سوم نزهت القلوب چاپ گیب ص ۸۵
  2. صفوه الصفا نسخه چاپی ص ۲۵
  3. صفوه الصفا نسخه چاپی صفحه ۱۰۷
  4. در نسخه خطی کهنه ای بجای مرزوان «مرزوانان» است و کلمه «بی» که در نسخه چاپی نیست ما از روی آن نسخه خطی افزودیم.
  5. نسخه چاپی صفوه الصفا صفحه ۲۲۰
  6. در نسخه خطی چنین است:
      هرکه مالایون بدوست اکیری هارواسان برور او ریری  
      من چو مالایوان زره بارو خونیم زانیرو کوروراویزاکیری  
  7. صفوه الصفا نسخه چاپی صفحه ۱۳۵
  8. در نسخه خطی چنین مینویسد:
      هرکه اورامنه به نام بخواند شود رو بسته داری کامروبند  
      کار یا میرسی جهنامه داران خداوند بنده بی بنده خداوند  

    ولی پیداست که آنچه ما از نسخه چاپی آوردیم درست تر میباشد.

  9. صفوه الصفا نسخه چاپی ص ۱۹۱
  10. در نسخه خطی مینویسد: «انشاء کرد» در عربی میانه «انشد» و «انشأ» جدایی میگزاردند. آن یکی را در جایی میگفتند که کسی شعر دیگری را میخواند. و این یکی را در جایی که شعری را همان هنگام میساخت و میخواند. در فارسی نیز همین جدایی را بدیده میگرفته اند.
  11. در نسخه خطی چنین است:
      دیره کین سر بسودای تو کیجی دیره کین چشم خونین ار سه ریجی  
      دیره کین سر باستان تو دارم تو نواجی که این وربجت(؟) چو کیجی  
  12. صفوه الصفا نسخه چاپی صفحه ۲۲۰
  13. «چو» در اینجا نیز معنایش دانسته نیست.
  14. راستی اینست که اسر با ارس با اشک یک کلمه است. نخست آن «ارشک» بوده و سپس برویه های گوناگون افتاده.
  15. این کتاب در سال ۱۳۰۳در چاپخانه ایرانشهر برلن چاپ شده.
  16. صفوه الصفا نسخه چاپی صفحه ۱۴۱
  17. [کتاب شیخ صفی و تبارش دیده شود.]
  18. صفوه الصفا نسخه چاپی صفحه ۲۳۱
  19. پیش از این عبارت مینویسد: «و طبع نظم داشت چنانچه اشعار ذیل از فحوای (شیوه) حضرت شیخ است» معنی کلمه «شیوا» را که در چاپ افزوده اند ندانستیم ولی کلمه «فحوای» گویا دیگر شده «فهلوی» باشد.
  20. گویا «بنه» است.
  21. گویا «چون» است.
  22. گرد
  23. از وزن پیداست که این لنگه درست نیست و حرف فزونی دارد.
  24. باویان
  25. گویا بایستی بجای زاء جیم باشد. اینکه شین را نشان جمعی آورده آن نیز بیگمان نیست.
  26. گویا «چه» درست باشد که بمعنی از میآید.
  27. گویا «بهشتم» درست باشد چنانکه در دو بیتی چهارم هم دیده میشود.
  28. گویا «گوییم» درست باشد.
  29. وزن این دوبیتی بهم خورده است و از چند بحر میآید و بیگمان غلط است. در لنگه چهارم کلمه های «چخمقم» و «دیگم» بیگمان نادرست است.
  30. «وفا دارم» درست است.
  31. از وزن پیداست که در این بیت در چند جا «و» افتاده.
  32. چنانکه وزن میرساند گویا «بتو» درست باشد.
  33. گویا «شیخم» درست باشد.
  34. گویا «بی» درست باشد.
  35. «گوشی» درست است.
  36. «آز» درست است.
  37. گویا «بشنوا» است.
  38. گویا «باخبر» باشد.
  39. «شنوایی» درست است.
  40. «دم» درست است.
  41. گویا «دیده» باشد.
  42. «حلمر» درست است.
  43. گویا در اینجا نیز «مانده» را بمعنی آباد میآورد ولی چون معنی «زیران» دانسته نیست نمیتوان درباره آن بیگمان بود.
  44. «بازی» درست است.
  45. گویا «دیده» باشد.
  46. «پدیدار» است.
  47. معنی درستی ندارد.
  48. گویا «دری» باشد.
  49. «بجایی» درست است.
  50. «مراقب» درست است.
  51. گویا «از» درست باشد.
  52. این لنگه بی غلط نیست.