کلیله و دمنه/باب الملک و الطائر فنزة
رای گفت برهمن را: شنودم مثل کسی که دشمنان غالب و خصوم قاهر بدو محیط شوند و مفزع و مهرب از همه جوانب متعذر باشد و او به یکی ازیشان طوعاً او کرهاً استظهار جوید و با او صلح پیوندد، تا از دیگران برهد و از خطر و مخافت ایمن گردد، و عهد خویش در آن واقعه با دشمن به وفا رساند، و پس از ادراک مقصود در تصون نفس بر حسب خرد برود، و به یمن حزم و مبارکی خرد از دشمن مسلم ماند. اکنون بازگوید داستان اصحاب حقد و عداوت که از ایشان احتراز و مجانبت نیکوتر یا با ایشان انبساط و مقاربت بهتر، و اگر یکی از آن طایفه گرد استمالت بر آید بدان التفات شاید نمود و آن را در ضمیر جای باید داد یا نه؟
برهمن گفت: هر که به مادت روح قدس متظهر شد و به مدد عقل کل مؤید گشت در کارها احتیاطی هر چه تمامتر واجب و مواضع خیر و شر و نفع و ضر اندر آن نیکو بشناسد، و بر تمییز او پوشیده نماند که از دوست مستزید و قرین آزرده تحرز ستودهتر و از مکامن غدر و مکر او تجنب اولیتر، خاصه که تغیظ باطن و تفاوت اعتقاد او به چشم خرد میبیند و جراحت دل او به نظر بصیرت مشاهدت میکند و آن را از جهت خویش به اهمالی مرموز یا مکاشفتی صریح موجبات میداند، چه اگر به چربزبانی و تودد او فریفته شود و جانب تحفظ و تیقظ را بیرعایت گرداند هر آینه تیر آفت را جان هدف ساخته باشد و تیغ بلا را به مغناطیس جهل سوی خود کشیده.
و از اخوات این سیاقت حکایت آن مرغ است. رای پرسید که: چگونه است آن؟ گفت:
آوردهاند که ملکی بود او را ابن مدین خواندندی، مرغی داشت فنزهنام با حسی سلیم و نطق دلگشای، در گوشک ملک بیضه نهاد و بچه بیرون آورد. ملک فرمود تا او را به سرای حرم بردند و مثال داد تا در تعهد او و فرخ او مبالغت نمایند. آن پادشاه را پسری آمد که انوار رشد و نجابت در ناصیه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وی درفشان.
در جمله شاهزاده را با بچه مرغ الفی تمام افتاد، پیوسته با او بازی کردی و هر روز فنزه به کوه رفتی و از میوههای کوه که آن را در میان مردمان نامی نتوان یافت دو عدد بیاوردی، یکی پسر ملک را دادی و یکی بچه خود را، و کودکان حالی بدان تلذذی مینمودند از حلاوت آن، و به نشاط و رغبت آن را میخوردند، و اثر منفعت آن در قوت ذات و بسطت جسم هر چه زودتر پیدا میآمد، چنان که در مدت اندک ببالیدند و مخایل نفع آن هرچه ظاهرتر مشاهده کردند، و وسیلت فنزه بدان خدمت مؤکدتر گشت و هر روز قربت و منزلت وی میافزود.
و چون یک چندی بگذشت روزی فنزه غایب بود بچه او در کنار پسر ملک جست و به نوعی او را بیازرد. آتش خشم شاهزاده را در غرقاب ضجرت کشید تا خاک در چشم مردی و مروت خود زد، و الف صحبت قدیم به باد داد، پای او بگرفت و گرد سر بگردانید و بر زمین زد، چنان که بر فور هلاک شد. چون فنزه باز آمد بچه خود را کشته دید، پرغم و رنجور گشت و در توجع و تحسر افتاد، و بانگ و نفیر به آسمان رسانید، و میگفت: بیچاره کسی که به صحبت جباران مبتلا گردد، که عقده عهد ایشان سخت زود سست شود، و همیشه رخسار وفای ایشان به چنگال جفا محروم باشد، نه اخلاص و مناصحت نزدیک ایشان محلی دارد و نه دالت خدمت و ذمام معرفت در دل ایشان وزنی آرد، محبت و عداوت ایشان بر حدوث حاجت و زوال منفعت مقثور است، عفو در مذهب انتقام محظور شناسند، اهمال حقوق در شرع نخوت و جبروت مباح پندارند، ثمره خدمت مخلصان کم یاد دارند، و عقوبت زلت جانیان دیر فراموش کند، ارتکابهای بزرگ را از جهت خویش خرد و حقیر شمرند، و سهوهای خرد از جهت دیگران بزرگ و خطیر دانند، و من باری فرصت مجازات فایـت نگردانم و کینه بچه خود ازین بیرحمت غادر بخواهم که همزاد و همنشین خود را بکشت، و همخانه و همخوابه خود را هلاک کرد. پس بر روی ملکزاده جست و چشمهای جهانبین او برکند، و پروازی کرد و بر نشیمن حصین نشست.
خبر به ملک رسید، برای چشمهای پسر جزعها کرد و خواست که مرغ را به دست آرد و به دام مکر و حیلت در قفص بلا و محنت افگند، وانگاه آن جای سزای چنو بی عاقبت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در باب او تقدیم فرماید. پس بر نشست
بر بارهای که چون بشتابد چو آفتاب | از غرتش طلوع کند کوکب ظفر |
و پیش آن بالا رفت و فنزه را آواز داد و گفت: ایمنی، فرود آی. فنزه ابا نمود و گفت: مطاوعت ملک بر من فرض است، و بادیه فراق او بیشک دراز و بیپایان خواهد گذشت، که همه عمر کعبه اقبال من درگاه او بوده است و عمده سعادت عمره رعایت او را شناختهام، اگر جان شیرین را عوضی شناسمی لبیکزنان احرام خدمت گیرمی، و گمان چنان بود که من در سایه او چون کبوتر در مکه مرفه توانم زیست و در فراز صفا و مروه او پرواز توانم کرد، اکنون خون پسرم چون ذبایح در حریم امن او مباح داشتند هنوز مرا تمنی و آرزوی بازگشتن؟! و در خبر آمده است که: لا یادغ المومن من جحر مرتین. و موافقتر تدبیری بقای مرا مخالفت این فرمان است، و از آنجا که رحمت ملک است امیدوارم که معذور دارد.
و نیز مقرر است ملک را که مجرم را ایمن نشاید زیست، اگر چه در عاجل توقفی رود عذاب آجل بیشبهت منتظر و مترصد باشد، و هرچند روزگار بیش گذرد مایه زیادت گیرد، و اگر به موافقت تقدیر و مساعدت بخت از آن برهد اعقاب را تلخی آن بباید چشید و خواری و نکال آن بدید، و پسر ملک با بچه من غدری اندیشید و من از سوز فرزند آن پاسخ دادم، و مرا بر تو اعتماد نباید کرد و بر سن مخادعت تو مرا فرو چاه نشاید شد که چشم ندیده ست چنو کینور
ملک گفت: از جانبین ابتدا و جوانی رفت، اکنون نه ما را بر تو کراهیتی متوجه است و نه تو را از ما آزاری باقی، قول ما باور دار و بیهوده مفارقت جانگداز اختیار مکن. و بدان که من انتقام و تشفی را از معایب روزگار مردان شمرم و هرگز از روزگار خویش در آن مبالغت روا نبینم.
خشم نبودهست بر اعدام هیچ | چشم ندیدهست در ابروم چین |
فنزه گفت: باز آمدن هرگز ممکن نگردد، که خردمندان از مقاربت یار مستوحش نهی کردهاند. و گویند هر چند مردم آزرده را لطف و دلجویی بیش واجب دارند و اکرام و احسان لازم تر شناسند بدگمانی و نفرت بیشتر شود و احتراز واحتراس فراوانتر لازم آید. و حکما مادر و پدر را به منزلت دوستان دانند ،و برادر را در محل رفیق، و زن را به مثابت الیف شمرند، و اقربا را در رتبت غریمان، و دختر را در موازنه خصمان دانند، و پسر را برای بقای ذکر خواهند و در نفس و ذلات خویشتن را یکتا شناسند و در عزت آن کس را شکرت ندهند و چه هر گاه که مهمی حادث گردد هر کس به گوشهای نشینند و به هیچ تأویل خود را از برای دیگران در میان نهند.
داشت زالی به روستای چکاو | مهستی نام دختری و دو گاو | |||||
نو عروسی چو سرو تر بالان | گشت روزی ز چشم بد نالان | |||||
گشت به درش چو ماه نو بایک | شد جهان پیش پیرزن تاریک | |||||
دلش آتش گرفت و سوخت جگر | که نیازی چنو نداشت دگر | |||||
از قضا گاو زالک از پی خورد | پوز روزی به دیگش اندر کرد | |||||
ماند چون پای مقعد اندر ریگ | آن سر مرده ریگش اندر دیگ | |||||
گاو مانند دیوی از دوزخ | سوی آن زال تاخت از مطبخ | |||||
زال پنداشت هست عزراییل | بانگ برداشت پیش گاو نبیل | |||||
که: ای ملک موت من نه مهستیم | من یکی پیر زال محنتیم | |||||
گر تو را مهستی همی باید | رو مر او را ببر، مرا شاید | |||||
بیبلا نازنین شمرد او را | چون بلا دید در سپرد او را | |||||
تا بدانی که وقت پیچاپیچ | هیچ کس مر تو را نباشد هیچ |
و من امروز از همه علایق منقطع شدهام و از همه خلایق مفرد گشته، و از خدمت تو چندان توشه غم برداشتهام که راحله من بدان گران بار شده است، و کدام جانور طاقت تحمل آن دارد؟ در جمله، جگرگوشه و میوه دل و روشنایی دیده و راحت جان در صحبت تو بباختم.
دشمن خندید بر من و دوست گریست | کو بی دل و جان و دیده چون خواهد زیست |
و با این همه به جان ایمن نیستم و بدین لاوه فریفته شدن از خرد و کیاست دور مینماید، رای من هجر است و صبر.
ملک گفت: اگر آن از جهت تو بر سبیل ابتدا رفتی تحرز نیکو نمودی، و لکن چون بر سبیل قصاص و جزا کاری پیوستی، و قضیت معدلت همین است، مانع ثقت و موجب نفرت چیست؟ فنزه گفت: موضع خشم در ضمایر موجع است و محل حقد در دلها مولم، و اگر به خلاف این چیزی شنوده شود اعتماد را نشاید، که زبان در این معانی از مضمون عقیدت، عبارت راست نکند و بیان در این سفارت حق امانت نگزارد، اما دلها یکدیگر را شاهد عدل و گواه به حق است و از یکی بر دیگری دلیل توان گرفت، و دل تو در آنچه میگویی موافق زبان نیست، و من صعوبت صولت ترا نیکو شناسم و در هیچ وقت از بأس تو ایمن نتوانم بود.
کز کوه گاه زخم گران تر کنی رکاب | وز باد وقت حمله سبک تر کنی عنان |
ملک گفت: میان دوستان و معارف، احقاد و ضغائن بسیار حادث گردد، چه امکان جهانیان از بسته گردانیدن راه آزار و خصومت قاصر است، و هر که به نور عقل آراسته باشد و به زینت خرد متحلی بر میرانیدن آن حرص نماید و از احیای آن تجنب لازم شمرد.
فنزه گفت: العوان لاتعلم الخمرة. من گرم و سرد جهان بسیار دیدهام و عمر در نظاره مهرهبازی چرخ به پایان رسانیدهام، و بسیار نفایس زیر حقه این دهر بوالعجب به باد دادهام، و از ذخایر تجربت و ممارست استظهاری وافر حاصل آورده، و به حقیقت بشناخته که هر که بر پشت کره خاک دست خویش مطلق دید دل او چون سر چوگان به همگنان کژ شود و بر اطلاق فرق مروت را زیر قدم بسپرد و روی آزرم وفا را خراشیده گرداند؛ و بر من این معانی نگردد؛ و پیر فریفتن روزگار، ضایع گرداندین است. و آنچه بر لفظ ملک میرود عین صدق و محض حقیقت است، اما در مذهب خرد قبول عذر ارباب حقد محظور است و طلب صلح اصحاب عداوت حرام. زیرا که در آن خطر بزرگست و جانبازی ندبی گران، تا حریف ظریف و کعبتین راست و مجاهز امین نباشد در آن شروع نشاید پیوست. و نیز صورت نبندد که خصم موجبات وحشت فرو گذارد و از ترصد فرصت در مکافات آن اعراض نماید، و بسیار دشمنانند که به قوت و زور بر ایشان دست نتوان یافت و به حیلت و مکر در قبضه قدرت و چنگال نقمت توان کشید، چنان که پیل وحشی موانست پیل اهلی در دام افتد. و من به هیچ وقت و در هیچ حال از انتقام ملک ایمن نتوانم بود، روزی در خدمت او بر من سالی گذرد، چه ضعف و حیرت من ظاهر است و شکوه و مهابت او غالب.
شیطان سنان آب دارت را | ناداده شهاب کوب شیطانی | |||||
باران کمان کامگارت را | نادوخته روزگار بارانی |
ملک گفت: کریم الیف را در سوز فراق نیفگند و به هر بدگمانی انقطاع دوستی و برادری روا ندارد و معرفت قدیم و صحبت مستقیم را به ظن مجرد ضایع و بیثمره نگرداند، اگر چه در آن خطر نفس و مخافت جان باشد. و این خلق در حقیر قدر و خسیس منزلت از جانوران هم یافته شود،
المعرفة تنفع و لو مع الکلب العقور
فنزه گفت: حقد و آزار در اصل مخوفست، خاصه که اندر ضمایر ملوک ممکن گردد، که پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی ؛ تأویل و رخصت را البته در تحوالی سخط و کراهیت راه ندارد، و فرصت مجازات را فرضی متعین شمرند، و امضای عزیمت را در تدارک زلت جانیان و تلافی سهو مفسدان فخر بزرگ و دخر نافع، و اگر کسی به خلاف این چشم دارد زردروی شود که فلک در این هوس دیده سپید کرد و در این تگاپوی پشت کوژ، و بدین مراد نتوانست رسید.
و مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته بیهیزم است، اگر چه حالی اثری ظاهر نگرداند بهانهای یافت و علتی دید بر آن مثال که آتش در خف افتد فروغ خشم بالا گیرد و جهانی را بسوزد و دود آن بسیار دماغهای تر را خشک گرداند، و هرگز آن آتش را مال و سخن جانی و لطف مجرم و چاپلوسی و تضرع گناهکار و اخلاص و مناصحت خدمتگار تسکین ندهد، و تا نفس آن متهم باقی است فورت خشم کم نشود، چنان که تا هیزم بر جای است آتش نمیرد. و با این همه اگر کسی از گناهکاران امکان تواند بود که در مراعات جوانب لطفی به جای آرد و در طلب رضا و تحری فراغ دوستان سعی پیوندد و در کسب منافع و دفع مضار معونتی و مظاهرتی واجب دارد ممکن است که آن وحشت برخیزد، و هم عقیدت مستزید را صفوتی حاصل آید و هم دل خایف مجرم به نسیم امن خوش و خنک گردد. و من از آن ضعیفتر و عاجزترم که از این ابواب چیزی بر خاطر یارم گذرانید، یا توانم اندیشید که خدمت من موجب استزادت را نفی کند و سبب الفت را مثبت گرداند، اگر باز آیم پیوسته در خوف و خشیت باشم و هر روز بل هر ساعت مرگ تازه مشاهده کنم، در این مراجعت مرا فایدهای نمانده ست که خود را دست دیت نمیبینم و سرو گردن فدای تیغ نمیتوانم داشت.
نه مرا بر تکاب تو پایاب | نه مرا بر گشاد تو جوشن |
ملک گفت: هیچ کس بر نفع و ضر در حق کسی بیخواست باری عز اسمه قادر نتواند بود و اندک و بسیار و خرد و بزرگ آن به تقدیری سابق و حکمی مبرم باز بسته است، چنان که مفاتحت پسر من و مکافات تو به قضای آسمانی و مشیت ایزدی نفاذ یافت ، و ایشان علت آن غرض و شرط آن حکم بودند، ما را به مقادیر آسمانی مؤاخذت منمای، که اگر این هجر اتفاق افتد به تقسیم خاطر و التفات ضمیر کشد، و شادمانگی و مسرت از کامرانی و بسطت آن گاه مهنا گردد که اتباع و پیوستگان را از آن نصیبی باشد.
فنزه گفت: عجز آفریدگان از دفع قضای آفریدگار عز اسمه ظاهر است، و مقرر است که انواع خیر و شر و ابواب نفع و ضر بر حسب ارادت و قضیت مشیت خداوند جل جلاله نافذ میگردد، و به جهد و کوشش خلایق در آن تقدیم و تأخیر و ممالطت و تعجیل صورت نبندد، لامرد لقضاء الله و لامعقب لحکمه یفعل الله مایشاء و یحکم مایرید. (با این همه)اجماع کلی و اتفاق جملی است بر آن که جانب حزم و احتیاط را مهمل نشاید گذاشت و تصون نفس از مکاره واجب باید شناخت. اعقلها و توکل علی الله. و میان گفتار و کردار تو مسافت تمام میتوان شناخت، و راه اقتحام مخوفست و من به نفس معلول، و تجنب از خطر لازم، و تو میخواهی که درد دل خود را به کشتن من تشفی دهی و به حیلت مرا در دام افگنی، و نفس من از مرگ ابا مینماید، و الحق هیچ جانور به اختیار این شربت نخورد و تا عنان مراد به دست اوست از آن تحرز صواب بیند. و گفتهاند که: غم بلاست و فاقه بلاست و نزدیکی دشمن بلا و فراق دوست بلا و ناتوانی بلا و خوف بلا، و عنوان همه بلاها مرگست، و صوفیان آن را آکفت کبیر خوانند
این بنده دگر باره نروید نی نیست
و از مضمون ضمیر مصیبت زده آن کس تنسم تواند کرد که بارها به سوز آن مبتلا بوده باشد و هم از آن نوع شربتهای تلخ تجرع کرده. و من امروز از دل خویش برعقیدت ملک دلیل میتوانم کرد و کمال حسرت و ضجرت او به چشم خرد میتوانم دید؛ و فرط توجع و تأسف من نمودار حال اوست. و نیز متیقنم که هر گاه ملک را از بینایی پسر یاد آید، و من از بچه خود براندیشم، تغیری و تفاوتی در باطنها پیدا آید، و نتوان دانست که از آن چه زاید. در این صحبت بیش راحتی نیست، مفارقت اولیتر.
با هر که بدی کردی تا مرگ بر اندیش
ملک گفت: چه خبر تواند بود در آن کس که از سهوهای دوستان اعراض نتواند نمود و، از سر حقد و آزار چنان بر نتواند خاست که در مدت عمر بدان مراجعت نپیوندد و، به هیچ وقت و در هیچ حال بر صحیفه دل او از آن اندک و بسیار نشانی یافته نشود و، اعتذار و استغفار اصحاب را به اهتزاز و استبشار تلقی ننماید؟ قال النبی صلی الله علیه و سلم: الا انبئکم بشر الناس: من لایقبل عذرا و لایقبل عشرة. و من باری ضمیر خود را هر چه صافیتر میبینم و از این ابواب که برشمرده میآید در خاطر خود اثری نمییابم، و همیشه جانب عفو من اتباع را ممهد بوده ست و انعام و احسان من خدمتگاران را مبذول.
فنزه گفت:
گر باد انتقام تو بر بحر بگذرد | از آب هر بخار که خیزد شود غبار |
من میدانم که گناهکارم، و اگر چه مبتدی نبودهام معتدی هستم، و هر که در کف پای او قرحهای باشد اگر چه به ثبات عزم و قوت طبع بیباکی کند و در سنگ درشت رفتن جایز شمرده چاره نباشد از آنچه جراحت تازه شود و پای از کار بماند. چنانکه برخاک نرم رفتن بیش دست ندهد، و آنکه با علت رمد استقبال شمال جایز بیند همت او بر تعرض کوری مقصور باشد. و مقاربت من با تو همین مزاج دارد و تحرز از آن از وجه شرع و قانون رسم فرض است، قال الله تعالی: ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکة. و استطاعت خلایق از آن نتواند گذشت که در صیانت ذات خود آن قدر مبالغت نمایند که به نزد خود معذور گردند. چه هر که بر قوت ذات و زور نفس اعتماد کند لاشک در مخاوف و مضایق افتد و اقتحام او موجب هلاک و بوار باشد، و هر که مقدار طعام و شراب نشناسد و چندان خورد که معده از هضم آن عاجز آید، یا لقمه بر اندازه دهان نکند تا در گلو بیاویزد، او را دشمن خود باید شمرد.
حیات را چه گوارندهتر ز آب ولیک | کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش |
و هر که به غرور فریفته شود به نزدیک اصحاب خرد از ارباب جهل و ضلالت معدود گردد. و هیچ کس نتواند شناخت که تقدیر در حق وی چگونه رانده شده است و او را مترصد سعادت روزگار میباید گذاشت یا منتظر شقاوت زیست. لکن بر همگنان واجبست که کارهای خویش بر مقتضای رایهای صایب میگزارند، و در مراعات جانب حزم، و خرد تکلف واجب میبینند، و در حساب نفس خویش ابواب مناقشت لازم میشمرند، و در میدان هوا عنان خود گرد میگیرند، و با دوست و دشمن در خیرات سبقت میجویند، تا همیشه مستعد قبول و اقبال و دولت توانند بود، واگر اتفاق خوب روی نماید از جمال آن خالی ننماید.
و کارهای جهان خود بر قضیت حکم آسمانی میرود، و در آن زیادت و نقصان و تقدیم و تأخیر صورت نبندد. و بر اطلاق عاقل آن کس را توان شناخت که از ظلم کردن و ایذای جانوران بپرهیزد، و مادام که راه حذر پیش وی گشاده باشد در مقام خوف و فزع نه ایستد. و من به مهرب نزدیکم و گریزگاه، بسیار دارم، و حرام است بر من توقف در این حیرت و تردد، که سخط ملک خون من حلال دارد و آنچه از وجه دیانت و مروت محظور است مباح داند. و امید چنین میدارم که هر کجا روم اسباب معیشت من ساخته و مهیا باشد. چه هر که پنج خصلت را بضاعت و سرمایه عمر خویش سازد به هر جانب که روی نهد اغراض پیش او متعذر نگردد و مرافقت رفیقان ممتنع نباشد و وحشت غربت او را موانست بدل گردد، از بدکرداری باز بودن، واز ریبت و خطر پهلو تهی کردن، و مکارم اخلاق را لازم گرفتن، و شعار و دئار خود کمآزاری و نیکوکاری ساختن، و حسن ادب در همه اوقات نگاه داشتن. و عاقل چون در منشأ و مولد و میان اقربا و عشیرت به جان ایمن نتواند بودن دل بر فراق اهل و دوستان و فرزندان و پیوستگان خوش کند، که این همه را عوض ممکن گردد. و
از نفس و ذات عوض صورت نبندد | این بنده دگر باره نروید نی نیست |
و بباید دانست که ضایعتر مالها آنست که از آن انتفاع نباشد و و در وجه انفاق ننشیند، و نابکارتر زنان اوست که با شوی نسازد، و بتر فرزندان آنست که از اطاعت مادر و پدر ابا نماید و همت بر عقوق مقصور دارد، و لئیمتر دوستان اوست که در حال شدت و نکبت دوستی و صداقت را مهمل گذارد، و غافلتر ملوک آنست که بیگناهان ازو ترسان باشند و در حفظ ممالک و اهتمام رعایا نکوشد، و ویرانتر شهرها آنست که درو امن کم اتفاق افتد. و هر چند ملک کرامت میفرماید و انواع تمنیت و قوت دل ارزانی میدارد و آن را به عهود و مواثیق مؤکد میگرداند البته مرا به نزدیک او امان نیست و در خدمت و جوار او ایمن نتوانم زیست، چه روزگار میان ما مفارقتی افگند که مواصلت را در حوالی آن مجال نتواند بود، و در مستقبل هر گاه که اشتیاقی غالب گردد حکایت جمال تخت آرای ملک بر چهره ماه و پیکر مهر خواهم دید و اخبار سعادت او از نسیم سحری خواهم پرسید.
و از حال غربت من رای ملک را هم بر این مزاج معلوم تواند شد.
ای باد صبحدم گذری کن به کوی من | پیغام من ببر به بر ماهروی من |
بر این کلمه سخن به آخر رساندیدند و ملک را وداع کرد.
بجست با رخ زرد از نهیب تیغ کبود | چنان که برگ بهاری ز پیش باد خزان |
اینست داستان حذر از مخادعت دشمن مستولی و احتراز از تصدیق لاوه و زرق خصم غالب. و بر عاقل پوشیده نماند که غرض از بیان این مثال آن بوده است تا خردمندان در حوادث هر یک را امام سازند و بنای کارها بر قضیت آن نهند. ایزد تعالی جملگی مؤمنان را شناسای مصالح حال و مآل و بینای مناظم دین و دنیا کناد، بمنه و رحمته.