پرش به محتوا

کلیله و دمنه/باب الملک و الطائر فنزة

از ویکی‌نبشته

رای گفت برهمن را: شنودم مثل کسی که دشمنان غالب و خصوم قاهر بدو محیط شوند و مفزع و مهرب از همه جوانب متعذر باشد و او به یکی ازیشان طوعاً او کرهاً استظهار جوید و با او صلح پیوندد، تا از دیگران برهد و از خطر و مخافت ایمن گردد، و عهد خویش در آن واقعه با دشمن به وفا رساند، و پس از ادراک مقصود در تصون نفس بر حسب خرد برود، و به یمن حزم و مبارکی خرد از دشمن مسلم ماند. اکنون بازگوید داستان اصحاب حقد و عداوت که از ایشان احتراز و مجانبت نیکوتر یا با ایشان انبساط و مقاربت بهتر، و اگر یکی از آن طایفه گرد استمالت بر آید بدان التفات شاید نمود و آن را در ضمیر جای باید داد یا نه؟

برهمن گفت: هر که به مادت روح قدس متظهر شد و به مدد عقل کل مؤید گشت در کارها احتیاطی هر چه تمامتر واجب و مواضع خیر و شر و نفع و ضر اندر آن نیکو بشناسد، و بر تمییز او پوشیده نماند که از دوست مستزید و قرین آزرده تحرز ستوده‌تر و از مکامن غدر و مکر او تجنب اولی‌تر، خاصه که تغیظ باطن و تفاوت اعتقاد او به چشم خرد می‌بیند و جراحت دل او به نظر بصیرت مشاهدت می‌کند و آن را از جهت خویش به اهمالی مرموز یا مکاشفتی صریح موجبات می‌داند، چه اگر به چرب‌زبانی و تودد او فریفته شود و جانب تحفظ و تیقظ را بی‌رعایت گرداند هر آینه تیر آفت را جان هدف ساخته باشد و تیغ بلا را به مغناطیس جهل سوی خود کشیده.

و از اخوات این سیاقت حکایت آن مرغ است. رای پرسید که: چگونه است آن؟ گفت:

آورده‌اند که ملکی بود او را ابن مدین خواندندی، مرغی داشت فنزه‌نام با حسی سلیم و نطق دل‌گشای، در گوشک ملک بیضه نهاد و بچه بیرون آورد. ملک فرمود تا او را به سرای حرم بردند و مثال داد تا در تعهد او و فرخ او مبالغت نمایند. آن پادشاه را پسری آمد که انوار رشد و نجابت در ناصیه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وی درفشان.

در جمله شاهزاده را با بچه مرغ الفی تمام افتاد، پیوسته با او بازی کردی و هر روز فنزه به کوه رفتی و از میوه‌های کوه که آن را در میان مردمان نامی نتوان یافت دو عدد بیاوردی، یکی پسر ملک را دادی و یکی بچه خود را، و کودکان حالی بدان تلذذی می‌نمودند از حلاوت آن، و به نشاط و رغبت آن را می‌خوردند، و اثر منفعت آن در قوت ذات و بسطت جسم هر چه زودتر پیدا می‌آمد، چنان که در مدت اندک ببالیدند و مخایل نفع آن هرچه ظاهرتر مشاهده کردند، و وسیلت فنزه بدان خدمت مؤکدتر گشت و هر روز قربت و منزلت وی می‌افزود.

و چون یک چندی بگذشت روزی فنزه غایب بود بچه او در کنار پسر ملک جست و به نوعی او را بیازرد. آتش خشم شاهزاده را در غرقاب ضجرت کشید تا خاک در چشم مردی و مروت خود زد، و الف صحبت قدیم به باد داد، پای او بگرفت و گرد سر بگردانید و بر زمین زد، چنان که بر فور هلاک شد. چون فنزه باز آمد بچه خود را کشته دید، پرغم و رنجور گشت و در توجع و تحسر افتاد، و بانگ و نفیر به آسمان رسانید، و می‌گفت: بیچاره کسی که به صحبت جباران مبتلا گردد، که عقده عهد ایشان سخت زود سست شود، و همیشه رخسار وفای ایشان به چنگال جفا محروم باشد، نه اخلاص و مناصحت نزدیک ایشان محلی دارد و نه دالت خدمت و ذمام معرفت در دل ایشان وزنی آرد، محبت و عداوت ایشان بر حدوث حاجت و زوال منفعت مقثور است، عفو در مذهب انتقام محظور شناسند، اهمال حقوق در شرع نخوت و جبروت مباح پندارند، ثمره خدمت مخلصان کم یاد دارند، و عقوبت زلت جانیان دیر فراموش کند، ارتکاب‌های بزرگ را از جهت خویش خرد و حقیر شمرند، و سهوهای خرد از جهت دیگران بزرگ و خطیر دانند، و من باری فرصت مجازات فایـت نگردانم و کینه بچه خود ازین بی‌رحمت غادر بخواهم که همزاد و هم‌نشین خود را بکشت، و هم‌خانه و هم‌خوابه خود را هلاک کرد. پس بر روی ملک‌زاده جست و چشم‌های جهان‌بین او برکند، و پروازی کرد و بر نشیمن حصین نشست.

خبر به ملک رسید، برای چشم‌های پسر جزع‌ها کرد و خواست که مرغ را به دست آرد و به دام مکر و حیلت در قفص بلا و محنت افگند، وانگاه آن جای سزای چنو بی عاقبت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در باب او تقدیم فرماید. پس بر نشست

  بر باره‌ای که چون بشتابد چو آفتاب از غرتش طلوع کند کوکب ظفر  

و پیش آن بالا رفت و فنزه را آواز داد و گفت: ایمنی، فرود آی. فنزه ابا نمود و گفت: مطاوعت ملک بر من فرض است، و بادیه فراق او بی‌شک دراز و بی‌پایان خواهد گذشت، که همه عمر کعبه اقبال من درگاه او بوده است و عمده سعادت عمره رعایت او را شناخته‌ام، اگر جان شیرین را عوضی شناسمی لبیک‌زنان احرام خدمت گیرمی، و گمان چنان بود که من در سایه او چون کبوتر در مکه مرفه توانم زیست و در فراز صفا و مروه او پرواز توانم کرد، اکنون خون پسرم چون ذبایح در حریم امن او مباح داشتند هنوز مرا تمنی و آرزوی بازگشتن؟! و در خبر آمده است که: لا یادغ المومن من جحر مرتین. و موافق‌تر تدبیری بقای مرا مخالفت این فرمان است، و از آن‌جا که رحمت ملک است امیدوارم که معذور دارد.

و نیز مقرر است ملک را که مجرم را ایمن نشاید زیست، اگر چه در عاجل توقفی رود عذاب آجل بی‌شبهت منتظر و مترصد باشد، و هرچند روزگار بیش گذرد مایه زیادت گیرد، و اگر به موافقت تقدیر و مساعدت بخت از آن برهد اعقاب را تلخی آن بباید چشید و خواری و نکال آن بدید، و پسر ملک با بچه من غدری اندیشید و من از سوز فرزند آن پاسخ دادم، و مرا بر تو اعتماد نباید کرد و بر سن مخادعت تو مرا فرو چاه نشاید شد که چشم ندیده ست چنو کینور

ملک گفت: از جانبین ابتدا و جوانی رفت، اکنون نه ما را بر تو کراهیتی متوجه است و نه تو را از ما آزاری باقی، قول ما باور دار و بیهوده مفارقت جان‌گداز اختیار مکن. و بدان که من انتقام و تشفی را از معایب روزگار مردان شمرم و هرگز از روزگار خویش در آن مبالغت روا نبینم.

  خشم نبوده‌ست بر اعدام هیچ چشم ندیده‌ست در ابروم چین  

فنزه گفت: باز آمدن هرگز ممکن نگردد، که خردمندان از مقاربت یار مستوحش نهی کرده‌اند. و گویند هر چند مردم آزرده را لطف و دل‌جویی بیش واجب دارند و اکرام و احسان لازم تر شناسند بدگمانی و نفرت بیشتر شود و احتراز واحتراس فراوان‌تر لازم آید. و حکما مادر و پدر را به منزلت دوستان دانند ،و برادر را در محل رفیق، و زن را به مثابت الیف شمرند، و اقربا را در رتبت غریمان، و دختر را در موازنه خصمان دانند، و پسر را برای بقای ذکر خواهند و در نفس و ذلات خویشتن را یکتا شناسند و در عزت آن کس را شکرت ندهند و چه هر گاه که مهمی حادث گردد هر کس به گوشه‌ای نشینند و به هیچ تأویل خود را از برای دیگران در میان نهند.

  داشت زالی به روستای چکاو مهستی نام دختری و دو گاو  
  نو عروسی چو سرو تر بالان گشت روزی ز چشم بد نالان  
  گشت به درش چو ماه نو بایک شد جهان پیش پیرزن تاریک  
  دلش آتش گرفت و سوخت جگر که نیازی چنو نداشت دگر  
  از قضا گاو زالک از پی خورد پوز روزی به دیگش اندر کرد  
  ماند چون پای مقعد اندر ریگ آن سر مرده ریگش اندر دیگ  
  گاو مانند دیوی از دوزخ سوی آن زال تاخت از مطبخ  
  زال پنداشت هست عزراییل بانگ برداشت پیش گاو نبیل  
  که: ای ملک موت من نه مهستیم من یکی پیر زال محنتیم  
  گر تو را مهستی همی باید رو مر او را ببر، مرا شاید  
  بی‌بلا نازنین شمرد او را چون بلا دید در سپرد او را  
  تا بدانی که وقت پیچاپیچ هیچ کس مر تو را نباشد هیچ  

و من امروز از همه علایق منقطع شده‌ام و از همه خلایق مفرد گشته، و از خدمت تو چندان توشه غم برداشته‌ام که راحله من بدان گران بار شده است، و کدام جانور طاقت تحمل آن دارد؟ در جمله، جگرگوشه و میوه دل و روشنایی دیده و راحت جان در صحبت تو بباختم.

  دشمن خندید بر من و دوست گریست کو بی دل و جان و دیده چون خواهد زیست  

و با این همه به جان ایمن نیستم و بدین لاوه فریفته شدن از خرد و کیاست دور می‌نماید، رای من هجر است و صبر.

ملک گفت: اگر آن از جهت تو بر سبیل ابتدا رفتی تحرز نیکو نمودی، و لکن چون بر سبیل قصاص و جزا کاری پیوستی، و قضیت معدلت همین است، مانع ثقت و موجب نفرت چیست؟ فنزه گفت: موضع خشم در ضمایر موجع است و محل حقد در دل‌ها مولم، و اگر به خلاف این چیزی شنوده شود اعتماد را نشاید، که زبان در این معانی از مضمون عقیدت، عبارت راست نکند و بیان در این سفارت حق امانت نگزارد، اما دل‌ها یکدیگر را شاهد عدل و گواه به حق است و از یکی بر دیگری دلیل توان گرفت، و دل تو در آن‌چه می‌گویی موافق زبان نیست، و من صعوبت صولت ترا نیکو شناسم و در هیچ وقت از بأس تو ایمن نتوانم بود.

  کز کوه گاه زخم گران تر کنی رکاب وز باد وقت حمله سبک تر کنی عنان  

ملک گفت: میان دوستان و معارف، احقاد و ضغائن بسیار حادث گردد، چه امکان جهانیان از بسته گردانیدن راه آزار و خصومت قاصر است، و هر که به نور عقل آراسته باشد و به زینت خرد متحلی بر می‌رانیدن آن حرص نماید و از احیای آن تجنب لازم شمرد.

فنزه گفت: العوان لاتعلم الخمرة. من گرم و سرد جهان بسیار دیده‌ام و عمر در نظاره مهره‌بازی چرخ به پایان رسانیده‌ام، و بسیار نفایس زیر حقه این دهر بوالعجب به باد داده‌ام، و از ذخایر تجربت و ممارست استظهاری وافر حاصل آورده، و به حقیقت بشناخته که هر که بر پشت کره خاک دست خویش مطلق دید دل او چون سر چوگان به همگنان کژ شود و بر اطلاق فرق مروت را زیر قدم بسپرد و روی آزرم وفا را خراشیده گرداند؛ و بر من این معانی نگردد؛ و پیر فریفتن روزگار، ضایع گرداندین است. و آن‌چه بر لفظ ملک می‌رود عین صدق و محض حقیقت است، اما در مذهب خرد قبول عذر ارباب حقد محظور است و طلب صلح اصحاب عداوت حرام. زیرا که در آن خطر بزرگست و جان‌بازی ندبی گران، تا حریف ظریف و کعبتین راست و مجاهز امین نباشد در آن شروع نشاید پیوست. و نیز صورت نبندد که خصم موجبات وحشت فرو گذارد و از ترصد فرصت در مکافات آن اعراض نماید، و بسیار دشمنانند که به قوت و زور بر ایشان دست نتوان یافت و به حیلت و مکر در قبضه قدرت و چنگال نقمت توان کشید، چنان که پیل وحشی موانست پیل اهلی در دام افتد. و من به هیچ وقت و در هیچ حال از انتقام ملک ایمن نتوانم بود، روزی در خدمت او بر من سالی گذرد، چه ضعف و حیرت من ظاهر است و شکوه و مهابت او غالب.

  شیطان سنان آب دارت را ناداده شهاب کوب شیطانی  
  باران کمان کامگارت را نادوخته روزگار بارانی  

ملک گفت: کریم الیف را در سوز فراق نیفگند و به هر بدگمانی انقطاع دوستی و برادری روا ندارد و معرفت قدیم و صحبت مستقیم را به ظن مجرد ضایع و بی‌ثمره نگرداند، اگر چه در آن خطر نفس و مخافت جان باشد. و این خلق در حقیر قدر و خسیس منزلت از جانوران هم یافته شود،

المعرفة تنفع و لو مع الکلب العقور

فنزه گفت: حقد و آزار در اصل مخوفست، خاصه که اندر ضمایر ملوک ممکن گردد، که پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی ؛ تأویل و رخصت را البته در تحوالی سخط و کراهیت راه ندارد، و فرصت مجازات را فرضی متعین شمرند، و امضای عزیمت را در تدارک زلت جانیان و تلافی سهو مفسدان فخر بزرگ و دخر نافع، و اگر کسی به خلاف این چشم دارد زردروی شود که فلک در این هوس دیده سپید کرد و در این تگاپوی پشت کوژ، و بدین مراد نتوانست رسید.

و مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته بی‌هیزم است، اگر چه حالی اثری ظاهر نگرداند بهانه‌ای یافت و علتی دید بر آن مثال که آتش در خف افتد فروغ خشم بالا گیرد و جهانی را بسوزد و دود آن بسیار دماغ‌های تر را خشک گرداند، و هرگز آن آتش را مال و سخن جانی و لطف مجرم و چاپلوسی و تضرع گناهکار و اخلاص و مناصحت خدمتگار تسکین ندهد، و تا نفس آن متهم باقی است فورت خشم کم نشود، چنان که تا هیزم بر جای است آتش نمیرد. و با این همه اگر کسی از گناه‌کاران امکان تواند بود که در مراعات جوانب لطفی به جای آرد و در طلب رضا و تحری فراغ دوستان سعی پیوندد و در کسب منافع و دفع مضار معونتی و مظاهرتی واجب دارد ممکن است که آن وحشت برخیزد، و هم عقیدت مستزید را صفوتی حاصل آید و هم دل خایف مجرم به نسیم امن خوش و خنک گردد. و من از آن ضعیف‌تر و عاجزترم که از این ابواب چیزی بر خاطر یارم گذرانید، یا توانم اندیشید که خدمت من موجب استزادت را نفی کند و سبب الفت را مثبت گرداند، اگر باز آیم پیوسته در خوف و خشیت باشم و هر روز بل هر ساعت مرگ تازه مشاهده کنم، در این مراجعت مرا فایده‌ای نمانده ست که خود را دست دیت نمی‌بینم و سرو گردن فدای تیغ نمی‌توانم داشت.

  نه مرا بر تکاب تو پایاب نه مرا بر گشاد تو جوشن  

ملک گفت: هیچ کس بر نفع و ضر در حق کسی بی‌خواست باری عز اسمه قادر نتواند بود و اندک و بسیار و خرد و بزرگ آن به تقدیری سابق و حکمی مبرم باز بسته است، چنان که مفاتحت پسر من و مکافات تو به قضای آسمانی و مشیت ایزدی نفاذ یافت ، و ایشان علت آن غرض و شرط آن حکم بودند، ما را به مقادیر آسمانی مؤاخذت منمای، که اگر این هجر اتفاق افتد به تقسیم خاطر و التفات ضمیر کشد، و شادمانگی و مسرت از کامرانی و بسطت آن گاه مهنا گردد که اتباع و پیوستگان را از آن نصیبی باشد.

فنزه گفت: عجز آفریدگان از دفع قضای آفریدگار عز اسمه ظاهر است، و مقرر است که انواع خیر و شر و ابواب نفع و ضر بر حسب ارادت و قضیت مشیت خداوند جل جلاله نافذ می‌گردد، و به جهد و کوشش خلایق در آن تقدیم و تأخیر و ممالطت و تعجیل صورت نبندد، لامرد لقضاء الله و لامعقب لحکمه یفعل الله مایشاء و یحکم مایرید. (با این همه)اجماع کلی و اتفاق جملی است بر آن که جانب حزم و احتیاط را مهمل نشاید گذاشت و تصون نفس از مکاره واجب باید شناخت. اعقلها و توکل علی الله. و میان گفتار و کردار تو مسافت تمام می‌توان شناخت، و راه اقتحام مخوفست و من به نفس معلول، و تجنب از خطر لازم، و تو می‌خواهی که درد دل خود را به کشتن من تشفی دهی و به حیلت مرا در دام افگنی، و نفس من از مرگ ابا می‌نماید، و الحق هیچ جانور به اختیار این شربت نخورد و تا عنان مراد به دست اوست از آن تحرز صواب بیند. و گفته‌اند که: غم بلاست و فاقه بلاست و نزدیکی دشمن بلا و فراق دوست بلا و ناتوانی بلا و خوف بلا، و عنوان همه بلاها مرگست، و صوفیان آن را آکفت کبیر خوانند

این بنده دگر باره نروید نی نیست

و از مضمون ضمیر مصیبت زده آن کس تنسم تواند کرد که بارها به سوز آن مبتلا بوده باشد و هم از آن نوع شربت‌های تلخ تجرع کرده. و من امروز از دل خویش برعقیدت ملک دلیل می‌توانم کرد و کمال حسرت و ضجرت او به چشم خرد می‌توانم دید؛ و فرط توجع و تأسف من نمودار حال اوست. و نیز متیقنم که هر گاه ملک را از بینایی پسر یاد آید، و من از بچه خود براندیشم، تغیری و تفاوتی در باطن‌ها پیدا آید، و نتوان دانست که از آن چه زاید. در این صحبت بیش راحتی نیست، مفارقت اولی‌تر.

با هر که بدی کردی تا مرگ بر اندیش

ملک گفت: چه خبر تواند بود در آن کس که از سهوهای دوستان اعراض نتواند نمود و، از سر حقد و آزار چنان بر نتواند خاست که در مدت عمر بدان مراجعت نپیوندد و، به هیچ وقت و در هیچ حال بر صحیفه دل او از آن اندک و بسیار نشانی یافته نشود و، اعتذار و استغفار اصحاب را به اهتزاز و استبشار تلقی ننماید؟ قال النبی صلی الله علیه و سلم: الا انبئکم بشر الناس: من لایقبل عذرا و لایقبل عشرة. و من باری ضمیر خود را هر چه صافی‌تر می‌بینم و از این ابواب که برشمرده می‌آید در خاطر خود اثری نمی‌یابم، و همیشه جانب عفو من اتباع را ممهد بوده ست و انعام و احسان من خدمتگاران را مبذول.

فنزه گفت:

  گر باد انتقام تو بر بحر بگذرد از آب هر بخار که خیزد شود غبار  

من می‌دانم که گناهکارم، و اگر چه مبتدی نبوده‌ام معتدی هستم، و هر که در کف پای او قرحه‌ای باشد اگر چه به ثبات عزم و قوت طبع بی‌باکی کند و در سنگ درشت رفتن جایز شمرده چاره نباشد از آن‌چه جراحت تازه شود و پای از کار بماند. چنان‌که برخاک نرم رفتن بیش دست ندهد، و آن‌که با علت رمد استقبال شمال جایز بیند همت او بر تعرض کوری مقصور باشد. و مقاربت من با تو همین مزاج دارد و تحرز از آن از وجه شرع و قانون رسم فرض است، قال الله تعالی: ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکة. و استطاعت خلایق از آن نتواند گذشت که در صیانت ذات خود آن قدر مبالغت نمایند که به نزد خود معذور گردند. چه هر که بر قوت ذات و زور نفس اعتماد کند لاشک در مخاوف و مضایق افتد و اقتحام او موجب هلاک و بوار باشد، و هر که مقدار طعام و شراب نشناسد و چندان خورد که معده از هضم آن عاجز آید، یا لقمه بر اندازه دهان نکند تا در گلو بیاویزد، او را دشمن خود باید شمرد.

  حیات را چه گوارنده‌تر ز آب ولیک کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش  

و هر که به غرور فریفته شود به نزدیک اصحاب خرد از ارباب جهل و ضلالت معدود گردد. و هیچ کس نتواند شناخت که تقدیر در حق وی چگونه رانده شده است و او را مترصد سعادت روزگار می‌باید گذاشت یا منتظر شقاوت زیست. لکن بر همگنان واجبست که کارهای خویش بر مقتضای رای‌های صایب می‌گزارند، و در مراعات جانب حزم، و خرد تکلف واجب می‌بینند، و در حساب نفس خویش ابواب مناقشت لازم می‌شمرند، و در میدان هوا عنان خود گرد می‌گیرند، و با دوست و دشمن در خیرات سبقت می‌جویند، تا همیشه مستعد قبول و اقبال و دولت توانند بود، واگر اتفاق خوب روی نماید از جمال آن خالی ننماید.

و کارهای جهان خود بر قضیت حکم آسمانی می‌رود، و در آن زیادت و نقصان و تقدیم و تأخیر صورت نبندد. و بر اطلاق عاقل آن کس را توان شناخت که از ظلم کردن و ایذای جانوران بپرهیزد، و مادام که راه حذر پیش وی گشاده باشد در مقام خوف و فزع نه ایستد. و من به مهرب نزدیکم و گریزگاه، بسیار دارم، و حرام است بر من توقف در این حیرت و تردد، که سخط ملک خون من حلال دارد و آن‌چه از وجه دیانت و مروت محظور است مباح داند. و امید چنین می‌دارم که هر کجا روم اسباب معیشت من ساخته و مهیا باشد. چه هر که پنج خصلت را بضاعت و سرمایه عمر خویش سازد به هر جانب که روی نهد اغراض پیش او متعذر نگردد و مرافقت رفیقان ممتنع نباشد و وحشت غربت او را موانست بدل گردد، از بدکرداری باز بودن، واز ریبت و خطر پهلو تهی کردن، و مکارم اخلاق را لازم گرفتن، و شعار و دئار خود کم‌آزاری و نیکوکاری ساختن، و حسن ادب در همه اوقات نگاه داشتن. و عاقل چون در منشأ و مولد و میان اقربا و عشیرت به جان ایمن نتواند بودن دل بر فراق اهل و دوستان و فرزندان و پیوستگان خوش کند، که این همه را عوض ممکن گردد. و

  از نفس و ذات عوض صورت نبندد این بنده دگر باره نروید نی نیست  

و بباید دانست که ضایع‌تر مال‌ها آنست که از آن انتفاع نباشد و و در وجه انفاق ننشیند، و نابکارتر زنان اوست که با شوی نسازد، و بتر فرزندان آنست که از اطاعت مادر و پدر ابا نماید و همت بر عقوق مقصور دارد، و لئیم‌تر دوستان اوست که در حال شدت و نکبت دوستی و صداقت را مهمل گذارد، و غافل‌تر ملوک آنست که بی‌گناهان ازو ترسان باشند و در حفظ ممالک و اهتمام رعایا نکوشد، و ویران‌تر شهرها آنست که درو امن کم اتفاق افتد. و هر چند ملک کرامت می‌فرماید و انواع تمنیت و قوت دل ارزانی می‌دارد و آن را به عهود و مواثیق مؤکد می‌گرداند البته مرا به نزدیک او امان نیست و در خدمت و جوار او ایمن نتوانم زیست، چه روزگار میان ما مفارقتی افگند که مواصلت را در حوالی آن مجال نتواند بود، و در مستقبل هر گاه که اشتیاقی غالب گردد حکایت جمال تخت آرای ملک بر چهره ماه و پیکر مهر خواهم دید و اخبار سعادت او از نسیم سحری خواهم پرسید.

و از حال غربت من رای ملک را هم بر این مزاج معلوم تواند شد.

  ای باد صبح‌دم گذری کن به کوی من پیغام من ببر به بر ماه‌روی من  

بر این کلمه سخن به آخر رساندیدند و ملک را وداع کرد.

  بجست با رخ زرد از نهیب تیغ کبود چنان که برگ بهاری ز پیش باد خزان  

اینست داستان حذر از مخادعت دشمن مستولی و احتراز از تصدیق لاوه و زرق خصم غالب. و بر عاقل پوشیده نماند که غرض از بیان این مثال آن بوده است تا خردمندان در حوادث هر یک را امام سازند و بنای کارها بر قضیت آن نهند. ایزد تعالی جملگی مؤمنان را شناسای مصالح حال و مآل و بینای مناظم دین و دنیا کناد، بمنه و رحمته.