کلیات سعدی/مواعظ/شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان
ظاهر
< کلیات سعدی | مواعظ
در ستایش علاءالدین عطامک جوینی
صاحبدیوان
شکر بشکر نهم در دهان مژده دهان | اگر تو باز برآری حدیث من بدهان | |||||
بعید نیست که گر تو بعهد بازآیی | بعید وصل تو من خویشتن کنم قربان | |||||
تو آن نهٔ که چو غایب شوی ز دل بروی | تفاوتی نکند قرب دل ببعد مکان | |||||
قرار یک نفسم بیتو دست میندهد | هم احتمال جفا به که صبر بر هجران | |||||
محب صادق اگر صاحبش بتیر زند | محبتش نگذارد که بر کند پیکان | |||||
وصال دوست بجان گر میسرت گردد | بخر که دیر بدست اوفتد چنین ارزان | |||||
کدام روز دگر جان بکار بازآید | که جانفشان نکنی روز وصل بر جانان؟ | |||||
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد | که خویشتن زدهایم آبگینه بر سندان | |||||
ز دست دوست بنالیدن آمدی سعدی | تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان | |||||
گران بدیع صفت خویشتن بما ندهد | بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان | |||||
زمان باد بهارست داد عیش بده | که دور عمر چنان میرود که برق یمان | |||||
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند | درین قضیه که گردد جهان پیر جوان | |||||
نظاره چمن اردیبهشت خوش باشد | که بر درخت زند باد نوبهار افشان | |||||
مهندسان طبیعت ز جامه خانه غیب | هزار حله برآرند مختلف الوان | |||||
ز کارگاه قضا در[۱] درخت پوشانند | قبای سبز که تاراج کرده بود خزان | |||||
بکلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند | هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان | |||||
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست | که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان | |||||
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند | که هر چهار بهم متفق شدند ارکان | |||||
اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم | زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان | |||||
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه | بزیر سایهٔ رز بر کنار شادروان | |||||
تو گر برقص نیایی شگفت جانوری | ازین هوا که درخت آمدست در جولان | |||||
ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق[۲] مست | شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان | |||||
خجل شوند کنون دختران مصر چمن | که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان | |||||
تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی | که بوستان بهاری و باغ لالستان | |||||
کدام گل بود اندر چمن بزیبائیت؟ | کدام سرو ببالای تست در بستان؟ | |||||
چگویم آن خط سبز و دهان شیرین را | بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان | |||||
بچند روز دگر کافتاب گرم شود | مقر عیش بود سایهبان و سایهٔ بان | |||||
تو کافتاب زمینی بهیچ سایه مرو | مگر بسایهٔ دستور پادشاه زمان | |||||
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم | سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان | |||||
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین | علاء دولت و دین صدر پادشاهنشان | |||||
که گردنان اکابر نخست فرمانش | نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان | |||||
وگر حسود نه راضیست گو برشک بمیر | که مرتبت بسزاوار میدهد یزدان | |||||
نه تافتست چنین آفتاب بر[۳] آفاق | نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان | |||||
بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس | فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر و بیان | |||||
بگرد همتش ادراک آدمی نرسد | که فهم برنتواند گذشتن از کیوان | |||||
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار | درو فنون فضائل چو دانه در رمان | |||||
چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش | زبان طعن نهد در بلاغت سحبان | |||||
چنان رمند و دوند[۴] اهل بدعت از نظرش | که از مسیحا دجال و از عمر شیطان | |||||
بناز و نعمتش امروز حق نظر کردست | امید هست که فردا برحمت و رضوان | |||||
کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او | هنوز سنبله باشد که رفت در میزان | |||||
بزرگوارا شرح معالیت[۵] که دهد | که فکر واصف[۶] ازو منقطع شود حیران | |||||
بگرد نقطه عالم سپهر دایره گرد | ندید شبه تو چندانکه میکند دوران | |||||
که دید تشنهٔ ریان بجز تو در آفاق | بعدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان | |||||
خدایرا بتو فضلی که در جهان دارد | کدام شکر توان گفت در مقابل آن | |||||
خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست | حمایت تو نگویم عنایت یزدان | |||||
ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب | که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان | |||||
بر درخت امیدت همیشه باد که نیست | بدور عدل تو جز بر درخت بار گران | |||||
سپهر با تو برفعت برابری نکند | که شرمسار بود[۷] مدعی بلابرهان | |||||
چو حصر منقبتت در قلم نمیآید | چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان | |||||
من این قصیده بپایان نمیتوانم برد | که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان | |||||
بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد | زبانه میزند از تنگنای دل بزبان | |||||
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد | باتفاق برون آید از دریچه دخان | |||||
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن | ولیک مینتوان بستن آب طبع روان |