پرش به محتوا

کلیات سعدی/مواعظ/دل شکسته که مرهم نهد دگربارش

از ویکی‌نبشته

در مرثیهٔ ابوبکربن سعدبن زنگی

  دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟ یتیم خسته که از پای برکند خارش؟  
  خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق چنان نشست که در جان نشست سوفارش  
  چو مرغ کشته قلم سر بریده میگردد چنانکه خون سیه میرود ز منقارش  
  دهان مرده بمعنی سخن همی گوید اگرچه نیست بصورت زبان گفتارش  
  که زینهار بدنیا و مال غرّه مباش بخواهدت بضرورت گذاشت یکبارش  
  چه سود کاسهٔ زرین و شربت مسموم دریغ گنج بقا گر نبودی این مارش  
  بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر که آزمودهٔ خلق است خوی غدارش  
  نظر بحال خداوند دین و دولت کن که فیض رحمت حق بر روان هشیارش  
  سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش  
  گرت بشهد و شکر پرورد زمانهٔ دون وفای عهد ندارد بدوست مشمارش  
  دگر شکوفه نخندد بباغ فیروزی که خون همی رود از دیده‌های اشجارش  
  چگونه غم نخورد در فراق او درویش که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش  
  امیدوار وجودی که از جهان برود میان خلق بماند بنیکی آثارش  
  از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت بروز باران مانست صفهٔ بارش  
  نظر بحال چنین روز بود در همه عمر نماز نیم شبان و دعای اسحارش  
  گمان مبر که بتنهاست در حظیرهٔ خاک قرین گور و قیامت بسست کردارش  
  گرش ولایت و فرمان و گنج و مال نماند بماند رحمت پروردگار غفارش  
  قضای حکم ازل بود روز ختم عمل دگر چه فایده تعداد ذکر و کردارش  
  ولیک دوست بگرید بزاری از پی دوست اگرچه باز نگردد بگریهٔ زارش  
  غمی رسید بروی زمانه از تقدیر که پشت طاقت[۱] گردون دوتا کند بارش  
  همین جراحت و غم بود کز فراق رسول بروزگار مهاجر رسید و انصارش  
  برفت سایهٔ درویش و سترپوش غریب بپوش بار خدایا بعفو ستارش  
  بخیل خانهٔ کرّوبیان عالم قدس بگرد خیمهٔ روحانیون فرود آرش  
  عدو که گفت بغوغا که درگذشتن دوست جهان خراب شود سهو بود پندارش  
  هم آندرخت نبود[۲] اندرین حدیقهٔ ملک که بعد از این متفرق شوند اطیارش  
  نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی که ماند سعد ابوبکر نامبردارش  
  چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند فرو نشیند و باقی بماند انوارش  
  خدایگان زمان و زمین مظفر دین که قائمست باعلاء دین و اظهارش  
  بزرگوار خدایا بفرّ و دولت و کام دوام عمر بده سالهای بسیارش  
  بنیک مردان کز چشم بد بپرهیزش براستان که ز ناراستان نگه دارش  
  که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل درست باز نیامد حساب پرگارش  


  1. دامن.
  2. همین درخت بود.