کلیات سعدی/مواعظ/توانگری نه به مالست پیش اهل کمال
ظاهر
< کلیات سعدی | مواعظ
پند و موعظه
توانگری نه بمالست پیش اهل کمال | که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال | |||||
من آنچه شرط بلاغست با تو میگویم | تو خواه[۱] از سخنم پند گیر و خواه ملال | |||||
محل قابل و آنگه نصیحت قائل | چو گوش هوش نباشد چسود حسن مقال | |||||
بچشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص | که هست صورت دیوار را همین تمثال | |||||
نصیحت همه عالم چو باد در قفص است | بگوش مردم نادان چو آب در غربال | |||||
دل ای حکیم درین معبر هلاک[۲] مبند | که اعتماد نکردند بر جهان عقال | |||||
مکن بچشم ارادت نگاه در دنیا | که پشت مار بنقش است و زهر او قتال | |||||
نه آفتاب وجود ضعیف انسان را | که آفتاب فلک را ضرورتست زوال | |||||
چنان بلطف همی پرورد که مروارید | دگر بقهر چنان خرد میکند که سفال | |||||
برفت عمر و نرفتیم راه شرط و ادب[۳] | براستی که ببازی برفت چندین سال | |||||
کنون که رغبت خیرست زور طاعت نیست | دریغ زور[۴] جوانی که صرف شد بمحال | |||||
زمان توبه و عذرست و وقت بیداری | که پنج روز دگر میرود باستعجال | |||||
کنون هوای عمل میزند[۵] کبوتر نفس | که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال | |||||
چنان شدم که بانگشت مینمایندم | نماز شام که بر بام میروم چو هلال | |||||
وصال حضرت جانآفرین مبارک باد | که دیر و زود فراق اوفتد درین اوصال | |||||
بزیر بار گنه گام بر نمیگیرم | که زیر بار بآهستگی رود حمال | |||||
چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند | مگر بعفو خداوند منعم متعال | |||||
بزرگوار خدایا بحق مردانی | که عارفان جمیلاند و عاشقان جمال | |||||
مبارزان طریقت که نفس بشکستند | بزور بازوی تقوی و للحروب رجال | |||||
یقدسون له بالخفی والاعلان | یسبحون له بالغدُو والآصال | |||||
مراد نفس ندادند ازین سرای غرور | که صبر پیش گرفتند تا بوقت مجال | |||||
قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند | شب فراق بامید بامداد وصال | |||||
بسرّ سینه این دوستان علیالتفصیل | که دست گیری و رحمت کنی علیالاجمال | |||||
رهی نمیبرم و چارهٔ نمیدانم | بجز محبت مردان مستقیم احوال | |||||
مرا بصبحت نیکان امید بسیارست | که مایهداران رحمت کنند بر بطال | |||||
بود که صدرنشینان بارگاه قبول | نظر کنند ببیچارگان صف نعال | |||||
توقعست بانعام دائمالمعروف | ز بهر آنکه نه امروز میکند افضال | |||||
همیشه در کرمش بودهایم و در نعمش | از آستان مربی کجا روند اطفال؟ | |||||
سؤال نیست مگر بر خزائن کرمش | سؤال نیز چه حاجت که عالمست بحال | |||||
من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی | چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال | |||||
مرا تحمل باری چگونه دست دهد | که آسمان و زمین برنتافتند و جبال | |||||
ثنای عزت حضرت نمیتوانم گفت | که ره نمیبرد آنجا قیاس و وهم و خیال | |||||
ختام عمر خدایا بفضل و رحمت خویش | بخیر کن که همینست غایةالآمال | |||||
بر آستان عبادت وقوف کن سعدی | که وهم منقطعست از سرادقات جلال |