کلیات سعدی/مواعظ/تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین

از ویکی‌نبشته

در ستایش صاحبدیوان

  تبارک‌الله ازان نقشبند ماء مهین که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین  
  چنانکه در نظری در صفت نمی‌آئی منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین  
  مه از فروغ تو بر آسمان نمی‌تابد چه جای ماه که خورشید لایکاد یبین  
  خدای تا گل آدم سرشت و خلق[۱] نگاشت سُلالهٔ چو تو دیگر نیافرید از طین  
  نه در قبیلهٔ آدم که در بهشت خدای بدین کمال نباشد جمال حورالعین  
  چنین درخت نروید ز بوستان ارم چنین صنم نبود در نگارخانهٔ چین  
  مگر درخت بهشتی بود که بار آرد شکوفه گل[۲] و بادام و لاله و نسرین  
  ز بس که دیدهٔ مشتاق در تو حیرانست ترنج و دست بیکبار می‌برد سکین  
  طریق اهل نظر[۳] خامشی و حیرانیست که در نهایت وصفت نمیرسد تحسین  
  حکایت لبت اندر دهان نمی‌گنجد لب و دهان نتوان گفت درّ درج ثمین  
  گر ابن مقله دگربار با[۴] جهان آید چنانکه دعوی معجز کند بسحر مبین  
  بآب زر نتواند کشید چون تو الف بسیم حل ننویسد مثال ثَغر تو سین  
  بیا بیا که بجان آمدم ز تلخی هجر بگوی ازان لب شیرین حکایتی شیرین  
  ترنجبین وصالم بده که شربت صبر[۵] نمی‌کند خفقان فؤاد را تسکین  
  دریغ اگر قدری میل از آن طرف بودی کزین طرف همه شوقست و اضطراب و حنین[۶]  
  ترا سریست که با ما فرو نمی‌آید مرا سری که حرامست بی‌تو بر بالین  
  میان حظ من و دشمنانت فرقی نیست منت بمهر همی میرم و حسود بکین  
  اگر تو بر دل مسکین من نبخشائی چه لازمست که جور و جفا برم چندین  
  بصدر صاحب دیوان ایخان نالم که در ایاسه او جور نیست بر مسکین  
  خدایگان صدور زمان و کهف امان پناه ملت اسلام شمس دولت و دین  
  جمال مشرق و مغرب صلاح خلق خدای مشیر مملکت پادشاه روی زمین  
  که اهل مشرق و مغرب بشکر نعمت او چو اهل مصر باحسان یوسفند رهین  
  بسی نماند که در عهد رأی و رأفت او بیک مقام نشینند صعوه و شاهین  
  ز گوسپند بدوزد رعایت نظرش[۷] دهان گرگ و بدرّد دهان شیر عرین  
  معین خیر و مطیع خدای و ناصح خلق برای روشن و فکر بلیغ و رای رزین  
  زهی بسایهٔ لطف تو خلق را آرام خهی بقوت رای تو ملک را آئین  
  گر اقتضای زمان دور باز سرگیرد بنات دهر نزایند بهتر از تو بنین  
  تو آن یگانهٔ دهری که در وسادهٔ حکم به از تو تکیه نکردست هیچ صدرنشین  
  چو فیض چشمهٔ خورشید بامداد پگاه که در تموج او منطمس شود پروین  
  فروغ رای تو مصباح راههای مخوف عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین  
  خدای مشرق و مغرب بایلخان دادست تو بر خزاین روی زمین حفیظ و امین  
  قضا موافق رایت بود که نتوان بود خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین  
  مخالفان ترا دست و پای اسب مراد بریده باد که بی‌دست و پای به تنین  
  تمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد که خوض کردم و دستم نمیدهد تبیین  
  لَئن مَدحتک سبعین حِجة دأباً لَما اقتدرتُ عَلی واحدِ من‌السبعین  
  کمال فضل ترا من بگرد می‌نرسم مگر کسی کند اسپ سخن بزین به ازین  
  ورای قدر منست التفات صدر جهان که ذکر بندهٔ مخلص کند علی‌التعیین  
  برای مجلس اُنست گلی فرستادم که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنین  
  تو روی دختر دلبند طبع من بگشای که پیر بود و[۸] ندادم بشوهر عنین  
  بزنده میکنم از ننگ وصلتش در گور که زشت خوب نگردد بجامهٔ رنگین  
  اگر نه بنده‌نوازی ازان طرف بودی که زهره داشت که دیبا برد بقسطنطین؟  
  که می‌برد بعراق این بضاعت مزجاة چنانکه زیره بکرمان برند و کاسه بچین؟  
  ترا شمامهٔ ریحان من که یاد آورد[۹] که خلق ازان طرف آرند نافهٔ مشکین؟  
  چه لایق مگسانست بامداد بهار که در مقابلهٔ بلبلان کنند طنین؟  
  که نشر کرده بود طی من دران مجلس؟ که برده باشد نام ثری بعلیین؟  
  بشکر بخت بلند ایستاده‌ام که مرا بعمر خویش نکرده‌است هرگز این تمکین  
  میان عرصهٔ شیراز تا بچند آخر پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟  
  چو بیدبُن که تناور شود بپنجه سال به پنچ روز ببالاش بردود[۱۰] یقطین  
  ز روزگار برنجم چنانکه نتوان گفت بخاک پای خداوند روزگار یمین  
  بلی بیک حرکت از زمانه خرسندم که روزگار بسر میرود بشدت و کین  
  دوای خسته و جبر شکسته کس نکند مگر کسی که یقینش بود بروز یقین  
  یقین قلبی انی انال منک غنی ولایزال یقینی من‌الهوان یقین  
  سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند دعای دولت او را فرشتگان آمین  
  همیشه خاتم اقبال در یمین تو باد بعون ایزد و در چشم دشمنانت نگین  
  برغم دشمن و اعجاب دوستان بادا همیشه چشمهٔ رزقت مَعین و بخت معین  
  حزین نشسته حسودان دولتت همه سال تو گوش کرده بر آواز مطربان حزین  
  مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد بزندگانی در سجن و مرده در سجین  
  دوام عیش تو بادا پس از هلاک عدو چنانکه پیش تو دف میزنند و خصم دفین  
  ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود بر آسمان شده وز دشمنان زفیر[۱۱] و انین  
  هزار سال جلالی بقای عمر تو باد شهور آن همه اردی‌بهشت و فروردین  


  1. نقش.
  2. شکوفه و گل.
  3. ادب.
  4. در نسخه‌های متأخر: در.
  5. هجر.
  6. اضطراب حنین.
  7. بدوزد بیک اشارت قهر.
  8. گشت.
  9. یادآرد.
  10. رود.
  11. نفیر.