کلیات سعدی/مواعظ/به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
ظاهر
< کلیات سعدی | مواعظ
در ستایش شمسالدین محمد جوینی
صاحبدیوان
بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار | که برّ و بحر فراخست و آدمی بسیار | |||||
همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید | از آنکه چون سگ صیدی نمیرود بشکار | |||||
نه در جهان گل روئی و سبزهٔ زنخیست | درختها همه سبزند و بوستان گلزار | |||||
چو ماکیان بدر خانه چند بینی جور؟ | چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار؟ | |||||
ازین[۱] درخت چو بلبل بر آن درخت نشین | بدام دل چه فروماندهٔ چو بوتیمار؟ | |||||
زمین لگد خورد از گاو و خر بعلت آن | که ساکنست نه مانند آسمان دوّار | |||||
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید | ببین و بگذر و خاطر بهیچکس[۲] مسپار | |||||
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش | نه پایبند یکی کز غمش بگرئی زار | |||||
بخد[۳] اطلس اگر وقتی التفات کنی | بقدر کن که نه اطلس کمست در بازار | |||||
مثال اسبِ الاغند مردم سفری | نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار[۴] | |||||
کسی کند تن آزاده را ببند اسیر؟ | کسی کند دل آسوده را بفکر فگار؟ | |||||
چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند | چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟ | |||||
خنک کسی[۵] که بشب در کنار گیرد دوست | چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار | |||||
وگر ببند بلای کسی گرفتاری | گناه تست که بر خود گرفتهٔ دشوار | |||||
مرا که میوهٔ شیرین بدست میافتد | چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟ | |||||
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین | یکی بخواب و من اندر خیال وی بیدار؟ | |||||
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق | همان مثال پیادست در کمند سوار | |||||
مرا رفیقی باید که بار برگیرد | نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار | |||||
اگر بشرط وفا دوستی بجای آرد | وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار | |||||
کسی که از غم و تیمار من نیندیشد | چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ | |||||
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید | میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟ | |||||
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام | مباش غره که بازیت میدهد عیار | |||||
گرت سلام کند دانه مینهد صیاد | ورت نماز برد کیسه میبُرد طرّار | |||||
باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن | که عن قریب تو بیزر شوی و او بیزار | |||||
براحت نفسی رنج پایدار مجوی | شب شراب نیرزد ببامداد خمار | |||||
باوّل همه کاری تأمل اولیتر | بکن، وگرنه پشیمان شوی بآخر کار | |||||
میان طاعت[۶] و اخلاص و بندگی بستن | چه پیش خلق بخدمت چه پیش بت زنّار | |||||
زمام عقل بدست هوای نفس مده | که گرد عشق نگردند مردم هشیار | |||||
من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت | ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار | |||||
طریق معرفت اینست بیخلاف ولیک | بگوش عشق موافق نیاید این گفتار | |||||
چو دیده دید و دل[۷] از دست رفت و چاره نماند | نه دل ز مهر[۸] شکیبد نه دیده از دیدار | |||||
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک | چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار | |||||
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب | نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار | |||||
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس | چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار | |||||
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم | وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار | |||||
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی | هزار نوبت از این رای باطل استغفار | |||||
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن | که حسن عهد فراموش کردی ای غدار | |||||
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان | مکن کز اهل مروت نیاید این کردار | |||||
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟ | کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟ | |||||
فراق را دلی از سنگ سختتر باید | کدام صبر که بر میکنی دل از دلدار؟ | |||||
هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت | روا بود که تحمل کند جفای هزار | |||||
هوای دل نتوان پخت بیتعنت خلق | درخت گل نتوان چید بی تحمل خار | |||||
درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس | چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار | |||||
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید | دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار | |||||
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست | رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار | |||||
نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن | که خود ز دوست مصور نمیشود آزار | |||||
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت | که قاضی از پس اقرار نشنود انکار | |||||
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق | همه سفینهٔ دُر میرود بدریا بار | |||||
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل | بصورتی ندهد صورتیست بر دیوار | |||||
مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی | که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار | |||||
که گفت پیرزن از میوه میکند پرهیز | دروغ گفت که دستش نمیرسد بثمار | |||||
فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند | که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار | |||||
ترا که مالک دینار نیستی سعدی | طریق نیست مگر زهد مالک دینار | |||||
وزین سخن بگذشتیم و یکغزل ماندست[۹] | تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار |