کلیات سعدی/مواعظ/بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
ظاهر
< کلیات سعدی | مواعظ
در وصف بهار
بامدادی[۱] که تفاوت نکند لیل و نهار | خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار | |||||
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر[۲] گلزار | که نه وقتست[۳] که در خانه بخفتی[۴] بیکار | |||||
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق | نه کم از بلبل مستی تو بنال ای هشیار | |||||
آفرینش همه تنبیه خداوند[۵] دلست | دل ندارد که ندارد بخداوند اقرار | |||||
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود | هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار | |||||
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند | نه همه مستمعی فهم کنند[۶] این اسرار | |||||
خبرت هست که مرغان سحر[۷] میگویند | آخر ای خفته سر از خواب جهالت[۸] بردار | |||||
هر که امروز نبیند اثر قدرت او | غالب آنست که فرداش نبیند دیدار | |||||
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش | حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار | |||||
کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟ | یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار؟ | |||||
وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب | بدر آید که درختان همه کردند نثار | |||||
آدمیزاده اگر در طرب آید نه[۹] عجب | سرو در باغ برقص آمده و بید و چنار | |||||
باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند | بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار | |||||
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید | صد هزار اقچه بریزند درختان بهار | |||||
باد گیسوی درختان[۱۰] چمن شانه کند | بوی نسرین و قرنفل بدمد[۱۱] در اقطار | |||||
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک[۱۲] سحر | راست چون عارض گلبوی[۱۳] عرق کردهٔ یار | |||||
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید | دَرِ دکان بچه رونق بگشاید عطار؟ | |||||
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز | نقشهائی که درو خیره بماند ابصار | |||||
ارغوان ریخته بر دکهٔ خضراء چمن | همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار | |||||
این هنوز اول آزار جهان افروزست | باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار | |||||
شاخها دختر دوشیزهٔ باغاند هنوز | باش تا حامله گردند بالوان ثمار | |||||
عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب | فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار | |||||
بندهای رطب از نخل فرو آویزند | نخلبندان قضا و قدر شیرین کار | |||||
تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه[۱۴] درخت | زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار | |||||
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی | هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار | |||||
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف | کوزهٔ چند نباتست معلق بر بار | |||||
هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است | به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار | |||||
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او[۱۵] | حبّ خشخاش کند در عسل شهد بکار | |||||
آب در پای ترنج و به و بادام روان | همچو در زیر درختان بهشتی انهار | |||||
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین | ای که باور نکنی فیالشجرالاخضر نار | |||||
پاک و بیعیب خدایی که بتقدیر عزیز | ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار | |||||
پادشاهی نه بدستور کند یا گنجور | نقشبندی نه بشنگرف کند یا زنگار | |||||
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ | انگبین از مگس نحل و دُر از دریا بار | |||||
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن | واندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار | |||||
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او | همه گویند و یکی گفته نیاید[۱۶] ز هزار | |||||
آن که باشد که نه بندد کمر طاعت او | جای آنست که کافر بگشاید زنّار | |||||
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست | شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار | |||||
این همه پرده که بر کرده ما میپوشی | گر بتقصیر بگیری نگذاری دیار | |||||
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟ | تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار | |||||
فعلهائی که ز ما دیدی و نپسندیدی | بخداوندی خود پرده بپوش ای ستار | |||||
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند | راستی کن که بمنزل نرود کجرفتار | |||||
حبذا[۱۷] عمر گرانمایه که در لغو برفت | یارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار | |||||
درد پنهان بتو گویم که خداوند منی | یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار |