پرش به محتوا

کلیات سعدی/مواعظ/ای نفس اگر به دیده‌ی تحقیق بنگری

از ویکی‌نبشته

در پند و اندرز

  ای نفس اگر بدیدهٔ تحقیق بنگری درویشی اختیار کنی بر توانگری  
  ای پادشاه شهر[۱] چو وقتت فرا رسد تو نیز با گدای محلت برابری  
  گر پنج نوبتت بدر قصر می‌زنند نوبت بدیگری بگذاری و بگذری  
  دنیا زنیست عشوه‌ده و دلستان ولیک با کس بسر همی نبرد عهد[۲] شوهری  
  آهسته رو که بر سر بسیار مردمست این جرم خاک را که تو امروز بر سری  
  آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟  
  این غول روی بسته کوته نظر فریب دل میبرد بغالیه اندوده چادری  
  هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند در چه فکند غمزه خوبان بساحری  
  مردی گمان مبر که بپنجه است و زور کتف با نفس اگر برآئی دانم که شاطری  
  با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد ای بی‌هنر بمیر که از گربه کمتری  
  هشدار تا نیفکندت پیروی نفس در ورطهٔ که سود ندارد شناوری  
  سر در سر هوا و هوس کردهٔ و ناز[۳] در کار آخرت کنی اندیشه سرسری  
  دنیا بدین خریدنت از بی‌بصارتیست ای بدمعاملت بهمه هیچ میخری  
  تا جان معرفت[۴] نکند زنده شخص را نزدیک عارفان حیوانی محقری  
  بس آدمی که دیو بزشتی غلام اوست ور صورتش نماید زیباتر از پری  
  گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری[۵]  
  چندت نیاز و آز دواند ببر و بحر دریاب وقت خویش که دریای گوهری  
  پیداست قطرهٔ که بقیمت کجا رسد لیکن چو پرورش بودت دانهٔ دری  
  گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست بشناس قدر خویش که گوگرد[۶] احمری  
  ای مرغ پای‌بسته بدام هوای نفس کی بر هوای عالم روحانیان پری؟  
  باز سپید روضهٔ اُنسی چه فایده کاندر طلب چو بال بریده کبوتری  
  چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب در اوج سِدره کوش که فرخنده طایری  
  آن راه دوزخست که ابلیس میرود بیدار باش تا پی او راه نسپری  
  در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجری  
  راهی بسوی عاقبت خیر می‌رود راهی بسؤ عاقبت[۷] اکنون مخیری  
  گوشت حدیث میشنود هوش بی‌خبر در حلقهٔ بصورت و چون حلقه بر دری  
  دعوی مکن که برترم از دیگران بعلم چون کبر کردی از همه دونان فروتری  
  از من بگوی عالم تفسیرگوی را گر در عمل نکوشی نادان مفسری[۸]  
  بار[۹] درخت علم ندانم مگر عمل با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری  
  علم آدمیتست و جوانمردی و ادب ور نی ددی بصورت انسان مصوری  
  از صد یکی بجای نیاورده شرطِ علم وز حب جاه در طلب علم دیگری  
  هر علم را که کار نبندی چه فایده چشم از برای آن بود آخر که بنگری  
  امروزه غرّهٔ بفصاحت که در حدیث هر نکته را هزار دلایل بیاوری  
  فردا فصیح باشی در موقف حساب گر علتی بگویی و عذری بگستری[۱۰]  
  ور صد هزار عذر بخواهی[۱۱] گناه را مر شوی کرده را نبود زیب دختری  
  مردان بسعی و رنج بجائی رسیده‌اند تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌پروری  
  ترک هواست کشتی دریای معرفت عارف بذات شو نه بدلق قلندری  
  در کم ز خویشتن بحقارت نگه مکن گر بهتری[۱۲] بمال بگوهر برابری  
  ور بی‌هنر بمال کنی کبر[۱۳] بر حکیم کون خرت شمارد اگر گاو عنبری  
  فرمان‌بر خدای و نگهبان خلق باش این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری  
  عمری که میرود بهمه حال جهد کن تا در رضای خالق بیچون بسر بری  
  مرگ آنک اژدهای دمانست پیچ پیچ لیکن ترا چه غم که بخواب خوش اندری  
  فارغ نشستهٔ بفراخای کام دل باری ز تنگنای لحد یاد ناوری  
  باری گرت بگور عزیزان گذر بود از سر بنه غرور کیائی[۱۴] و سروری  
  کانجا بدست واقعه بینی خلیل‌وار بر[۱۵] هم شکسته صورت بتهای آزری  
  فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن مسکین بخشت بالشی و خاک بستری  
  تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان بردند گنج عافیت از کنج صابری  
  پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده‌اند طغرای نیک‌بختی و نیل بداختری  
  آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غلّ مدبری  
  زنهار پند من پدرانه است گوش گیر بیگانگی مورز که در دین برادری  
  ننگ از فقیر اشعثِ اغبر مدار از آنک در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری[۱۶]  
  دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت دامن‌کشان سندسِ خُضرند و عبقری  
  روی زمین بطلعت ایشان منورست چون آسمان بزهره و خورشید و مشتری  
  در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری  
  گه گه خیال در سرم آید که این منم ملک عجم گرفته بتیغ سخننوری  
  بازم نفس فرو رود از هول[۱۷] اهل فضل با کفّ موسوی چه زند سحر سامری؟  
  شرم آید از بضاعت بی‌قیمتم ولیک در شهر آبگینه فروشست و جوهری  


  1. وقت.
  2. دیگر بسر نمی‌برد این مهر.
  3. باز.
  4. بمعرفت.
  5. منظری.
  6. کبریت.
  7. بسوی هاویه.
  8. این بیت در نسخه‌های قدیم نیست.
  9. در نسخ قدیم: شاخ.
  10. نیاوری، و در نسخه‌های قدیم: گر علتی نگوئی و عذری نگستری.
  11. بیاری.
  12. برتری.
  13. فخر.
  14. کیانی، عزیزی.
  15. در.
  16. در نسخ چاپی این دو بیت نیز هست:
      فرزند بنده‌ایست خدا را غمش مخور تو کیستی که به ز خدا بنده پروری  
      گر مقبلست گنج سعادت ازان تست ور مدبر است رنج بضائع چرا بری  
  17. در نسخهٔ قدیم: از فیض.