کلیات سعدی/مجالس پنجگانه
مجالس پنجگانه[۱]
مجلس اول
الحمدلله الذی خلق الوجودَ من العدَم | فبدت علی صفحاته انوارُ اسرارالقدم | |||||
شکر آنخدائیرا که او هست آفریدست از عدم | پس کرد پیدا بر عدم انوار اسرار قدم | |||||
ما زال فی آزاله معززا بجلاله | مستغنیا بکماله لا بالعبید و بالخدم | |||||
مأوای هر آواره او بیچارگانرا چاره او | دلدار هر غمخواره او غفار هر صاحب ندم | |||||
بهر العقول ظهورُه سحر القلوب حضوره | نورالنواظر نوره سهر النفوس بما وسم | |||||
در دو غمش مهمان دل نام لطیفش جان دل | دل زان او او زان دل گر عاشقی در نه قدم | |||||
والی علی احبابه اصناف لطف احسابه | یا سوء کام بلابه بمراسم الکرم الاعم | |||||
درویش او را نام نه گر چاشت باشد شام نه | واندر دلش آرام نه از مهر بر جانش رقم | |||||
وافی الحجی عرفانه ما ضَلّ فی فردانه | سبحانه سبحانه ضاق المنی فاق الامم | |||||
از هرچه گویم برتری وز هرچه خوانم بهتری | وز آنچه دانم مهتری ای جان جانها لاجرم | |||||
نعت النبی المصطفی لما عفی رسم الصفا | تهدی به اوصافنا بِر شاده سبل الاعم | |||||
ای قوت دلها گفت او مهر هدی بر کفت او | ما نام قلبی جفت او فخر عرب نور عجم | |||||
صلی علیه الله ما ضائت مُصابیح السما | بل زاد خیر کانما الحی به خیر الامم | |||||
عقل آشنای کوی او دل خیر بادی سوی او | جانها فدای روی او او محتشم او محترم[۲] |
در خبرست از آن مقتدای زمرهٔ حقیقت و از آن پیشوای لشکر طریقت، و از آن نگین خاتم جلال، و از آن جوهر عنصر کمال، و از آن اطلس پوش والضحی، و از آن قصب بند واللیل اذا سجی، و از آن طیلساندار ولسوف یعطیک ربک فترضی. آن صاحب خبر و للآخرة خیر لک من الاولی . آن مهتری که اگر حرمت برکت قدم او نبودی راه دین از خاک کفر پاک نگشتی الیوم اکملت لکم دینکم. آن سروری که اگر هیبت دست او نبودی قبای ماه چاک نگشتی که اقتربت الساعة و انشق القمر.
به ازین بشنو: آدم صفی خلعت صفوت ازو یافت، ادریس با تدریس رفعت ازو گرفت، روح پر فتوح در قالب نوح بعزت او درآمد، طیلسان صعود بر سر هود او کشید، کمر شمشیر خلت بر میان خلیل او بست، منشور امارت بنام اسمعیل او نبشت، خاتم مملکت در انگشت سلیمان او کرد، نعلین قربت در پای موسی او کرد، عمامهٔ رفعت بر سر عیسی او نهاد.
این مهتر و این بهتر و این سید و این سرور که شمهٔ از نعت او شنیدی چنین میفرماید: من جاوَز اربعین سنةً فلم یغلب خیره بشره فَلیتجهز الی النار. یعنی هرآنکس که درین سرای فتور و متاع غرور که تو او را دنیا میخوانی سال او بچهل برسد و خیر او بر شر او غالب نگردد و طاعت او بر معصیت راجح نیاید او را بگوی که رخت بر گیر و راه دوزخ گیر. عظیم و عیدی و بزرگ تهدیدی که مر عاصیان امت احمد راست عمر عزیز خود را بحبهٔ حرام فروخته، و خرمن بر آتش معصیت سوخته، و بیقیمت بقیامت آمده. دلیل این کلمه را مثالی بگویم و دُرّی ثمین از دریای خاطر بجویم.
آن شمع را دیدهٔ که در لگن برافروختهاند و محبت او در دل اندوخته، و طایفه بگرد او درآمده و حاضران مجلس با او خوش برآمده هرکس بمراعات او کمر بسته، و او بر بالای طشت چون سلطان نشسته، که ناگاه صبح صادق بدمد. همین طایفه بینی که دم در دَمند، و بتیغ و کارد گردنش بزنند، از ایشان سؤال کنند که ای عجب همه شب طاعت او را داشتید چه شد که امروز فرو گذاشتید؟ همان طایفه گویند که شمع بنزدیک ما چندان عزیز بود که خود را میسوخت، و روشنائی جهت ها میافروخت اکنون چون صبح صادق تاج افق بر سر نهاد و شعاع خود بعالم داد شمع را دیگر قیمت نباشد و ما را با او نسبت نه.
پس ای عزیز من این سخن را بمجاز مشنو که خواجگی دنیا بر مثال آن شمع برافروخته است و طایفهٔ که بگرد او درآمدهاند عیال و اطفال و خدم و حشم اواند، هر یکی بنوعی در مراعات او میپویند و سخن بر مراد او میگویند، که ناگاه صبح صادق اجل بدمد و تندباد قهر مرگ بوزد، خواجه را بینی که در قبضهٔ ملکالموت گرفتار گردد، و از تخت مراد بر تختهٔ نامرادی افتد، چون بگورستانش برند، اطفال و عیال و بنده و آزاد بیکبار از وی اعراض کنند، از ایشان پرسند که چرا بیکبار روی از خواجه بگردانیدند گویند خواجه را بنزدیک ما چندان عزت بود که شمع صفت خود را در لگن دنیا میسوخت، و دانگانه از حلال و حرام میاندوخت،[۳] عمر نفیس خود را در معرض تلف میانداخت، و مال و منال از جهت ما خزینه میساخت، اکنون تند باد خزان احزان بیخ عمرش از زمین زندگانی بر کند، و دست خواجه از گیر و دار کسب و کار فروماند، ما را با او چه نسبت و او را با ما چه مصلحت؟
آوردهاند که در باغی بلبلی بر شاخ درختی آشیانه داشت اتفاقاً موری ضعیف در زیر آن درخت وطن ساخته و از بهر چند روزه مقام و مسکنی پرداخته. بلبل شب و روز گرد گلستان در پرواز آمده و بر بط نغمات دلفریب در ساز آورده، مور بجمع نفخات[۴] لیل و نهار مشغول گشته، و هزار دستان در چین باغ بآواز خویش غرّه شده. بلبل با گل رمزی میگفت و باد صبا در میان غمزی میکرد. چون این مور ضعیف ناز گل و نیاز بلبل مشاهده میکرد. بزبان حال میگفت ازین قیل و قال چه گشاید، کار در وقت دیگر پدید آید.
چون فصل بهار برفت و موسم خزان درآمد خار جای گل بگرفت، و زاغ در مقام بلبل نزول کرد، باد خزان در وزیدن آمد، و برگ از درخت ریزیدن گرفت. رخسارهٔ برگ زرد شد، و نفس هوا سرد گشت، از کلهٔ ابر دُر میریخت، و از غربیل هوا کافور میبیخت. ناگاه بلبل در باغ آمد نه رنگ گل دید و نه بوی سنبل شنید. زبانش با هزار دستان لال بماند، نه گل که جمال او بیند و نه سبزه که در کمال[۵] او نگرد. از بیبرگی طاقت او طاق شد، و از بینوائی از نوا باز ماند. فرومانده[۶] با یادش آمد که آخر نه روزی موری در زیر این درخت خانه داشت و دانه جمع میکرد، امروز حاجت بدر او برم و بسبب قرب دار و حق جوار چیزی طلبم.
بلبل گرسنه ده روز پیش مور بدریوزه رفت. گفت ای عزیز سخاوت نشان بختیاریست و سرمایهٔ کامکاری، من عمر عزیز بغفلت می گذاشتم، تو زیرکی میکردی و ذخیره میاندوختی، چه شود اگر امروز نصیبی از آن کرامت کنی. مور گفت تو شب و روز در قال بودی و من در حال، تو لحظهٔ بطراوت گل مشغول بودی و دمی بنظارهٔ بهار مغرور، نمیدانستی که هر بهاری را خزانی و هر راهی را پایانی باشد.
ای عزیزان قصهٔ بلبل بشنوید و صورت حال خود بدان جمله حمل کنید و بدانید که هر حیاتی را مماتی از پی است، و هر وصالی را فراقی در عقب، صاف حیات بیدرد نیست، اطلس بقا بی بُردِ فنا نه، اگر قدم در راه طاعت[۷] مینهید اِنّ الابرار لفی نعیم برخوانید که جزای شماست، و اگر رخت در کوی معصیت میکشید و ان الفجار لفی جحیم برخوانید که سزای شماست. در بهار دنیا چون بلبل غافل مباشید و در مزرعهٔ دنیا بزراعت طاعت اجتهاد نمائید که الدنیا مزرعة الاخرة تا چون صرصر خزان موت در رسد، چون مور با دانهای عمل صالح بسوراخ گور درآئید. کارتان فرمودهاند بیکار مباشید تا در آن روزها که شهباز اذا وقعت الواقعة پرواز کند و پر و بال لیس لوقعتها کاذبه باز کند، و کوس القارعه بجنباند[۸] از تبش آفتاب قیامت مغزها در جوش آید، و از هیبت نفخهٔ[۹] صور دلها در خروش؛ معذور باشی و پشت دست تحسر بدندان تحیر نبری که چنین روزی در پیش داری و جهد کنی که درین ده روزه مهلت زوادهٔ[۱۰] حاصل کنی و ذخیرهٔ بنهی[۱۱] که روز قیامت روزی باشد که خلایق زمین و ملائکه آسمان متحیر و متفکر باشند و انبیا لرزان و اولیا ترسان و مقربان و حاضران مستعان.
گر بمحشر خطاب قهر کند | انبیا را چه جای معذرتست؟ | |||||
پرده از روی لطف گو بردار | کاشقیا را امید مغفرتست |
اگر امروز از مزرعهٔ دنیا توشه برداری فردا ببهشت باقی فرود آئی.
کسی گوی دولت ز دنیا برد | که با خود نصیبی بعقبی برد |
مجلس دوم
قال الله تعالی یا ایها الذین آمنوا اتقو الله ای کسانیکه بوحدانیت حق جلّ و علا اقرار کردید پرهیزکاری کنید. ایمان را اثبات کرد و بتقوی فرمود تا بدانی که عروس ایمان با آنکه جمالی دارد بی زیور تقوی کمالی ندارد.
در خبرست از خواجهٔ عالم و خلاصهٔ بنیآدم صلی الله علیه و سلم که فرمود از خدای عزوجل شنیدم که من شَهدَ لی بالوحدانیةِ و لک بالرسالة دَخَل الجنةَ علی ما کانَ فیه من العمل هر که گواهی دهد مرا بخدائی و ترا بپیغمبری ببهشت درآید با هر عملی که دارد. با چندین شرف و دولت که کلمهٔ اخلاص راست[۱۲] بوجود تقوی مستظهرست که یا ایهاالذین آمنوا اتقوالله. درین چه حکمت است همانا که خداوند سبحانه و تعالی دعوت میکند بندهٔ مؤمن را بمقام اولیا که هر که کلمهٔ اخلاص گفت بدایرهٔ ایمان درآمد اما هر که بقدم تقوی رفت غالب آنست که بمقام اولیا برسد. دلیل از قرآن که الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون ولایت را همین دو طرفست: ایمان و تقوی. بیائید ای دوستانی که ما از این دو طرف یکی داریم ایمان، و آن اصلست نا بقیت زندگانی چنانکه میسر شود پرهیزکاری کنیم باشد که از دولت صحبت اولیای خدای تعالی که مقربان حضرت کبریااند محروم نشویم و این میسر نشود مگر بتوفیق باری عز اسمه.
یارب چنانکه خلعت ایمان بخشیدهٔ پیرایهٔ تقوی کرامت کن اتقوالله و لتنظر نفس ما قَدمت لِغدٍ. و بار دیگر فرمود اتقوالله تکرار لفظ از فائده و حکمتی خالی نباشد، گفتهاند تأکید است الکلامُ اذا تَکررَ تَقررَ ولیکن بدین قدر اختصار وقتی افتد که معنی ازین بلیغتر نتوان یافت.
بدانکه تقوی بر دو نوعست: تقوی صالحان و تقوی عارفان. تقوی صالحان از اندیشهٔ روز قیامت در مستقبل، ولتنظر نفس ما قَدَمت لِغدٍ. و تقوی عارفان از حیاء رب العالمین در حال که واتقوالله ان الله خبیر بما تعملون. وقتی که صالحان را شیطان عملی ناپسندیده در نظر بیاراید و نفس و طبیعت مایل آن کند اندیشه کنند از روز قیامت و حساب که عرصهٔ عرض اولین و آخرین باشد، نیکبختان را تاج کرامت بر سر و قبای سلامت در بر، بر تخت ملک ابدی در دولت نعیم سرمدی تکیه زده، و آن گنهکاران پریشان روزگار دل از داغ ملامت پریش و سر از بار خجالت در پیش، پس از ننگ چنین موقف بترسند و دست از گناهان بدارند. انشاءالله که توفیق بخشد.
مَثل وقُوفَک عندالله فی مَلاءَ | یوم التغابُنِ و استیقظ لِمزدَ جر | |||||
یاغافر الذنبَ هل ترضی لنفسک فی | قیداُ لاساریَ و اِخوان علی سُرَر؟ | |||||
گدایان بینی اندر روز محشر | بتخت ملک همچون پادشاهان | |||||
چنان نورانی از فرّ عبادت | که گوئی آفتابانند و ماهان | |||||
تو خود چون از خجالت سر برآری | که بر دوشت بود بار گناهان | |||||
اگر دانی که بد کردی و بد رفت | بیا بیش از عقوبت عذر خواهان |
این بیان که کردیم تقوی صالحانست. اما بیان تقوی عارفان آنکه اگر عیاذا بالله گوشهٔ خاطر ایشان بعملی ناکردنی التفات کند نه از عذاب روز قیامت ترسند بلکه در آن حالشان از خدای عزوجل شرم آید که واقفست و مطلع، و روا نباشد در نظر بزرگان افعال قبیح.
آوردهاند که یکی از بزرگان را زانو درد کردی گفتندش زمانی پای دراز کن چون تنهائی. گفت تنها نیستم که خداوند جل وعلا حاضر است و شرم میدارم که در حضرت خداوندگار ترک ادب باشد. پس ای زمرهٔ صالحان اتقوالله و لِتنظر نفس ماقدمت لِغد، واتقوالله. پرهیزکاری کنید و به بینید که امروز از بهر فردای قیامت چه بضاعت فرستادهاید و چه ذخیره نهاده. و ای حلقهٔ عارفان ان الله خبیر بما تعملون دامن از گرد زلت نگاه دارید که خداوند تعالی حاضرست و بینا.
نقلست که بندهٔ حبشی پیش پیغمبر صلی الله علیه و آله رفت و گفت یا رسول الله انی اَتیتُ فاحشة فهل لی توبة عملی؟ ناکردنی کردهام هیچ مرا توبه باشد؟ گفت باشد و هو الذی یقبل التوبة عن عباده. حبشی توبه کرد و بیرون رفت بعد از زمانی باز آمد و گفت یا رسول الله کان الله یرانی علی ذلک در آن حالت مذموم حقتعالی و تقدس مرا میدید گفت خاموش چرا نمیدید؟ یعلم خائنة الأعین و ما تخفی الصدور چشمی در ابرو نگردد بخیانت، و خاطری در سینه نگذرد بخلاف دیانت اِلّا که خداوند تعالی داناست بر آن و بینا. ان تَکُ مثقالَ حبة من خردل فیکن فیِ صخرة او فی السموات او فی الارضِ یات بها اللهُ. حبشی این سخن بشنید بنالید و بزارید و آب حسرت و ندامت از چهره ببارید، آوردهاند که نفسی از سینهٔ پر درد برآورد و جان بحق تسلیم کرد.
صالح از دشمن اندیشه کند که نباید که فردای قیامت بر حال تباه او بخندد، و عارف از دوست شرم دارد که همین دم نپسندد[۱۳] که قیامت بعیدست و حق ملازم حبل الورید.
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار | هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند؟ | |||||
مرا چو با تو که مقصودی آشتی افتاد | رواست گر همه عالم بجنگ برخیزند | |||||
تَعالَوا نَطب عَیشا و نَرتعُ عادة | وان لم یکن عیش العذول یطیب | |||||
اذا ما تراضَینا و صُوَلح بیننا | دَعِ الناسَ یَرضوا تارة و یَعیبُ |
یاایها الذین آمنوا اتقوالله. ای دوستان خدای تعالی بتقوی میفرماید و نشان دوستی فرمانبردنست تو که دعوی دوستی خدای عزوجل کنی پرهیزکاری کن چنانکه فرموده است. نکنی دعوی بیبینت آورده باشی ترسم که ثابت نشود.
ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی | کاین ره که تو میروی بترکستانست |
مخالفت صفت دشمنانست از دوستان نپسندند ولا تکونوا کالذین نسو الله فانسیهم انفسهم همچون کسانی مباشید که کلمهٔ توحید ترک دادند و فرمان خدای تعالی فراموش کردند لاجرم دَرِ معرفت باری عز اسمه بر ایشان بسته شد که من عَرفَ نفسه فقد عرف رَبه. خویشتنشناسی نردبان بام معرفت الهیست هر که خویشتن نشناس است شناسای حضرت عزت چون گردد؟ نتیجه نافرمانی بین که چه مذموم است. پس بر تو باد ای برادر که تا توانی تن بخدمت و طاعت در دهی و سر بر خط فرمان ارادت نهی که بنور ذکر و عبادت درون مؤمنان روشن میگردد. پس بوسیلت این روشنائی بسا مکاشفات غیبی و مشاهدات روحانی دست میدهد.
خواجهٔ عالم صلی الله علیه و سلم میفرماید مَن اخلصَ لِله اَربعین صباحاً ظَهرت ینابیعُ الحکمةِ من قلبه عَلی لِسانه یعنی هر که چهل بامداد باخلاص برخیزد حق تعالی چشمهای حکمت از دل او بر زبان او روانه کند. این نتیجهٔ فرمانبرداریست تا قیمت اوقات عزیز بدانی و بخیره ضایع نگذرانی که ترک فرمان تاریکی آرد و در آئینهٔ تاریک چیزی نتوان دید.
سعدی حجاب نیست تو آئینه پاک دار | زنگارخورده چون بنماید جمال دوست؟ |
ولا تکونوا کالذین نسواالله فانسیهم انفسهم همچون کسانی مباشید که سر بگفتار نصیحت کنان فرو نیاوردند و قول علما و صلحا گوش نکردند و فرمان خدا و رسول نبردند. پاداش این معامله چه دیدند و این عمل با ایشان چه کرد؟ وانسینهم انفسهم. والفعل ینسب الی السبب بقوله تعالی و ذلکم ظنکم الذی ظننتم بربکم فَاردیکم فاصبحتم من الخاسرین. از حکم این فعل ناخوب چشم بصیرت ایشان فرو دوخت تا ترتیب و ترکیب وجود خود فراموش کردند، و در ظلمات حیرت بماندند، و راه بسرّ این آیت نبردند: که انا خلقناکم من تُراب ثُمَ من نطفةِ ثم من علقة ثم من مُضغة مُخلقة وغیر مُخلقة، و از دولت این هعرفت محروم ماندند که، وَ لَقد خلقنا الانسان من سُلالة من طین ثم جعلناه نطفة فی قرار مکین ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً فکسونا العظام لحماً ثم انشاناه خلقاً آخر فتبارک الله احسن الخالقین. این علم خویشتن شناسیست و آنکس را که درین علم نظر نیست در بیان وجود، حکم فانسینهم انفسهم در شأن او واقع است. و جای دیگر فرمود قل سیروا فی الارض فانظروا کیف بَدءَ الخلق ثُم الله ینشئی المنشأة الآخرة بگوی ای محمد سفر کنید در زمین و نظر کنید تا چگونه آغاز آفرینش میکند و چگونه بانتها میرساند؟ کمینه دانهٔ که در زمین بقدرت او در زمین پرورش مییابد چگونه بیخ و شاخ و برگ باز میکند؟ تخم خرمائی خرمابنی میگردد. این هم بگذار که حکم ظاهر است و محققان گفتهاند سیروا فی الارض یعنی در زمین وجود خود سیر کن که اگر دمی بقدم فکرت گرد عالم وجود خود بر آئی از آن فاضلتر که بپای عالم را بپیمائی. اگر چه فرموده است سنریهم آیاتنا فی الآفاق ولی جای دیگر میفرماید و فی انفسکم افلا تبصرون.
عمرها در پی مقصود بجان گردیدیم | دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم | |||||
خود سراپردهٔ قدرش ز مکان بیرون بود | آنکه ما در طلبش کون و مکان گردیدیم | |||||
صورت یوسف نادیده صفت میکردند | با میان آمد و بی عقل و زبان گردیدیم | |||||
همچو بلبل همه شب نعرهزنان تا خورشید | روی بنمود، چو خفاش نهان گردیدیم |
با اول سخن آئیم تا مقصود فوت نشود ولا تکونوا کالذین نسوالله فانسیهم انفسهم. کافر از ترک عبادت غم نخورد و از معصیت باک ندارد، اصل اعتقاد است چون اصل ندارد فرع بچه کار آید؟ الله الله تو که مؤمنی در ادای عبادت تقصیر و تهاون روا مدار تا بصفتی از صفت بیگانگان موسوم نشوی که از تو قبیحتر و ناخوبتر آید.
دشمن که جفائی کند آن شیوهٔ اوست | باری تو جفا مکن که معشوقی و دوست |
برون شدند یعنی بیگانگانند، رقم بیگانگی بر ایشان کشند اثبات آشنائی ترا فَبضدها تُبین الاشیاء. مراد ازین سخن آنست که کافران از دائرهٔ انتباه بیرونند طاعت و معصیت تفاوتی نکند ایشان را، تو که در حرم امن ایمانی عزت خود نگاه دار و حرمت خود بجای آر، که با چنین منقبت و حرمت که ترا دادند بدیگری نمانی، لایستوی اصحاب النار و اصحاب الجنة، اهل بهشت و دوزخ برابر نباشند، اسفل السافلین چه ماند باعلی علیین؟ نعیم مقیم کی بود چون عذاب الیم؟ محنت ایشان که در خازنان دوزخ همی نالند که ادعوا ربکم یُخفف عَنا یَوماً مِن العذاب، بدولت آنان چه ماند که والملائکة یدخلون عَلیهم مِن کل باب سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار؟
الهم اجعلنا مِن عبادک الصالحین و فواضل المقربین الهادین المهدیین و انزلنا حظیرة قدسک من اهل انسک مِن الانبیاء والمرسلین، الذین قال الله لهم لاخوف علیم و لا هم یحزنون، واختم لنا ولایة محمد صلی الله علیه و سلم خاتم النبیین و رسول رب العالمین.
مجلس سوم
قال رسول الله صلی الله علیه و سلم من اَصبحَ و هُمومُه هَم واحد کفاهُ الله تعالی هُموم الدنیا و الآخرة و من تَشعبتَ بِه هُمومُه لم یُبال اللهُ فی اَیِّ و ادِ هّلک.
مهتر عالم و سید بنی آدم صلی الله علیه و سلم چنین میفرماید که هر کس که بامداد سر از جامهٔ خواب بردارد و غم دین بود که در دل او بود، و اندوه اسلام بود که در سینهٔ او بود، و عشق حقتعالی بود که در جان او باشد، حق جل وعلا بحکم کرم و فضل، عنایت ازلی را بفرستد تا کفایت ابدی او کند. و هر که را سودائی دیگر در دل بود، یا اندوهی دیگر در سینهٔ او جای گرفته باشد، لشکر قهر را بفرستد تا بر نهاد او شبیخون کند، و بتیغ سطوات عزت خود سر سرکش او را بردارد و کس را نرسد که گوید که آن چراست و این چون است.
بر درگه عزتت همه خلق زبون | کسرا نرسد که این چرا و آن چون |
ای مردی که هر نااهلی را در درون خود عشقی اندوختهٔ این پراکندگی تا کی؟ ای مردی که دل خود را بهزار بازار عشق[۱۴] دیگران بفروختهٔ این آشفتگی تا چند؟
دل ببازار من آورده و بفروختهٔ | دل بفروخته مفروش ببازار دگر |
ای مردی که حدیث ما بر زبان نداری این خاموشی تا کی؟ ای یاری که هرگز یار خود را[۱۵] یاد نیاری این فراموشی تا کی؟ ای که با هرکس بازاری برساختهٔ این رسوائی تا کی؟ ای کسی که ترا با همه کسان رای بود این ناهمواری تا کی؟ ای شخصی که ترا نزد همه خسان جای بود این خواری تا کی؟ هر که فراموشی شغل ما پیشهٔ خود سازد و جان و تن و دل را در آتش عشق ما نگذارد، ما نیز از راه عدل و داد خود ندا در عالم مُلک و ملکوت در دهیم که نَسوالله فانسیهم ان المنافقین هم الفاسقون، و از لشکر شیطانش گردانیم که اِستحوذ علیهم الشیطان فانسیهم ذکر الله اولئک حِزب الشیطان.
این صفت بیگانگان و سمت راندگان است، بیا تا نشان آشنایان دهیم و حدیث مردان گوئیم. ای مردیکه بامداد سر از بالش برداری و شربت عشق ما نوشی نوشت باد. ایمردی که هر شب دل را بر آتش عشق ما کباب کنی و جگر از شوق ما خوناب مبارکت باد. ای یاری که تنت در درد ما میسوزد و جانت از محبت ما میافروزد، این سوختن بر مزیدت باد.
جوانمردا هرکز گمان مبر که عشق دنیا و شوق عقبی با هم راست آید. الدنیا و الآخرة ضَرتانِ اذا رَضیت اِحدیهما سَخطت الاخری، یا دنیا را توانی بودن یا عقبی را یا هوا را توانی یا خدا را. اما آنکه هم دنیا خواهی و هم آخرت را آن بکاری نیاید، چه دوستی او سلطانیست که با کسی نسازد، اندر ره عشق یا تو گنجی یا من، از عشق او آتشی برافروز آنگاه بدان آتش دنیا را بسوز، پس عقبی را. چون دنیا و عقبی سوختی خود را بسوز که در راه او همچنانکه دنیا و عقبی زحمتاند، نهاد تو هم زحمتست و تا زحمت وجود تو بود سلطان شهود او در حجاب عزت خویش متواری بود. عشق بر موسی علیهالسلام تاختن آورد بر طور برآمد و بقدم صدق بایستاد و گفت: اَرنی. خطاب آمد که ای موسی خودی خود با خود داری که اضافه بخود میکنی؟ اَرنی. این حدیث زحمت وجود تو برنتابد یا تو خود را توانی بود یا ما را، لن ترانی. سلطان شهود ما بر نهادی سایه افکند که او نیست شده باشد و در کتم عدم خود را جای داده، پس از آن ما خود تجلی کنیم. یا موسی خود را بگذار و هم بما مارا ببین که هر که مارا بیند هم بما بیند. از امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه پرسیدند که بِمَ عَرَفَتَ رَبَکَ قال عَرَفتُ رَبی بربی، او را بدو شناختم و دانستم که اگر نه بدو شناختمی هرگز بسرادقات مجد و معرفت او راه نیافتمی اِتقوا فراسة المؤمن فَانَهُ یَنظرُ بُنور الله.
طاوس عارفان بایزید بسطامی قَدسالله روحه یکشب در خلوتخانهٔ مکاشفات کمند شوق را بر کنگرهٔ کبریای او درانداخت، و آتش عشق در نهاد خود برافروخت، و زبان را از در عجز و درماندگی بگشاد و گفت یارب مَتی اصلُ الیک؟ بار خدایا تا کی در آتش هجران تو سوزم کی مرا شربت وصال دهی؟ بسرش[۱۶] ندا آمد که بایزید هنوز توئی تو همراه تست[۱۷] اگر خواهی که بما رسی دَع نَفسک و تَعال، خود را بر در بگذار و درآی.
زهی مهتر عالم و بهتر بنی آدم که هم تو توانی گفتن که لَوکان موسی حَیا لَما وَسَعهُ الا اتباعی. موسی و غیر موسی را عشق بازی از تو باید آموختن که او گوید ارنی، تا گویند توئی تو همراه تست. چون دور دولت بتو رسد که سید کائناتی و سرور موجودات گوئی: اما انا فلا اقول انا اِما. من هرگز نگویم که من با وجود محبوب ما را جز عدم نزیبد، چون هستی او را باشد ما را جز نیستی رخت فرو ننهد. الم تر الی ربک[۱۸]، ندانم که الف الم تر چه لطافت با خود دارد و با جان عاشقان چه غمزها میکند؟ جوانمردا کدام عاشق است که استحقاق آن دارد که بر معشوق حکم کند، اگر معشوق از راه کرم دست فضلی بر سر کسی فرود آورد آن دیگر بود، اما عاشق از همه تصرفی معزول باشد و اگر تصرف کند آن تصرف نامقبول بود. محمد رسول الله صلی الله علیه و سلم چون بشرط ادب در راه آمد و بیاستحقاقی خویش بدید که او را ازین صفت میباید که حلیت و پیرایهٔ او بود، ما زاغالبصر و ما طَغی، چون ما زاغالبصر صفت او بود گفتند. الم تر الی ربک[۱۹]. باز چون موسی بر لم یزل ولایزال حکمی کرد که او را استحقاق نبود داغ حرمان بر جبین طمع او نهادند و از لن ترانی میخی ساختند و بر احداق اشواق او زدند تا دیدهٔ او مؤدب گردد[۲۰].
جوانمردا[۲۱] معشوق همه عزت و کبریا و عظمت بود و عاشق همه انقیاد و تواضع و مذلت. عاشق همه این گوید: ارنی انظر الیک، معشوق همه این ندا کند در ملک و ملکوت که لن ترانی[۲۲] و افتادگان بادیهٔ محبت این فریاد کنند که، یا ایهاالعزیز مَسنا و اَهلناالضر و جَئنا بِبضاعةٍ مُزجاةٍ فَاَوف لنا الکیل و تَصدق علینا ان اللهَ یجزی المتصدقین.
مجلس چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم نام خداویست که تا او نخواهد صبا پردهٔ گل نشکافد و باد گیسوی شمشاد نجنباند[۲۳] بی حکم او زمرد غنچه بیجاده نشود، بی صنع او[۲۴] لاله پر ژاله نگردد، نام ملکیست که بدست عملهٔ صبا قامت سرو پیراسته است و زیر سر زلف شاخ چهرهٔ گل آراسته است. نام ذوالجلالیست که طیران مَلکی دوران فلکی بیخواست او نیست، جنبش ریشه و گردش پیشه بیحکم او نیست[۲۵] هر دیدهٔ که نه در جمال آن نام نگرد بردوخته باد، و هر دل که نه در محبت این نام قرار گیرد سوخته باد، هر قدمی که نه در راه موافقت حق پوید بتیغ قطعیت پی کرده باد.
یحیی بن معاذ رازی قدس الله روحه گفتی: الهی جعلت الدنیا میدانا و جَعلتُ قلبی فیها کرة فضربته بصولجان البلاء فلم یستقر الا مع اسمک، و جعلت العقبی میداناً و جعلت قلبی فیها کرة فضربته بصولجان البلاء فلم یستقر الا بقربتک[۲۶] خداوندا همه دنیارا بکلیت میدانی ساختم و دل خود را در آن میدان گوئی ساختم و آن گوی را هرجای انداختم با هیچ چیز قرار و آرام نگرفت الا بنام تو، و همه عقبی را بتمامها میدانی کردم و دل خود را در آن میدان گوی نمودم و بهر طرف که زدم با هیچ چیز قرار و آرام نگرفت الا با دیدار تو. پس گفت ملکا مرا از همه دنیا نام تو بس و از همه عقبی مرا جمال تو بس. جان و جهان من از عالم نام بعالم پیغام آی اگر برگ آن داری که بتیغ جلال ما شهید شوی، بگو الله و جان فدا کن تا سعید شوی و بر خوان اعلموا انما الحیوة الدنیا لعب و لهو و زینة.
خداوند زمین و آسمان چه میفرماید؟ ای بندگان من بدانید، بار خدایا چه بدانیم؟ انما الحیوة الدنیا لَعب و لَهو و زینة، بدرستی و راستی که زندگانی دنیا بازیست و بازی کار کودکان بود و زینت و آرایش کار زنانست. و تفاخر بینکم و تکاثر فیالاموال و الاولاد، و فخر کردن بیکدیگر ببسیاری مال و فرزندان و این کار بیگانگانست. بار خدایا مثل زندگانی دنیا چیست؟ کمثل غیثِ اعجب الکفار نباته. بارانیست که بر زمین آید و گیاهی سبز برویاند و روزی چند بماند و خرم باشد و خلق را بشگفتی می آرد، ثم یهیج فتراه مصفرا، پس باندک روزگار خشک کرده شود و زرد شود. ثم یکون حطاما، پس خاک گردد و ازان سبزی و طراوت هیچ نماند و فیالاخرة عذاب شدید و مغفرة مِن الله و رضوان، در آخرت حال دو است و منزل دو: دوزخ بدبختانراست و بهشت نیکبختانرا. و ما الحیوة الدنیا الا متاع الغرور، و زندگانی دنیا نیست الا چیزی که بدان انتفاع گیرند و مغرور و فریفته گردند.
جان من، باسر آیت آی. اعلموا انما الحیوة الدنیا لعب و لهو و زینة. پادشاه عالم عیب دنیا پیدا میکند و بیقدری او بخلق مینماید، تا مؤمن دل بدو ندهد و بطلب او مشغول نگردد تا بهشت و مغفرت مستحق گردد. جوانمردا دل در دنیا مبند که دنیا را بقا نیست، و دل در خلق مبند که خلق را وفا نیست، دل در خدا بند که بنده را به از خدا نیست. هل تحس منهم من احد او تسمع لهم رکرا. جوانمردا، دنیا چون تو معشوق[۲۷] بسیار داشت و با کسی وفا نکرد با تو هم نکند. کس را از آدمیان عمر چند لقمان حکیم نبوده است سه هزار سال عمر وی بود. چون عمرش بآخر رسید و ملکالموت بیامد او را دید در میان نیستان[۲۸] نشسته و زنبیل میبافت. ملکالموت گفت ای لقمان سه هزار سال عمر یافتی چرا خانهٔ نساختی؟ گفت ای عزرائیل ابله کسی که او را چون توئی در پی بود و او را پروای خانه ساختن بود.
انما الدنیا کظل زائل | او کضیف بات یوما فارتحل | |||||
او کحلم قدر آها نائم | فاذا ما ذهب اللیل بَطل |
نوح علیهالسلام را هزار و دویست سال عمر بود او را پرسیدند که یا اطولالانبیاء عمرا کیف وَجدت الدنیا قال کدار لها بابان دَخَلتُ من الاول و خَرجتُ من الاخر، این دنیا را همچون خانهٔ یافتم دو در، از دری درآمدم و بدیگری بیرون شدم.
روزی ابراهیم ادهم نورالله قبره بر در سرای خود نشسته بود و غلامان صف زده ناگاه درویشی در آمد با دلقی و انبانی و عصائی، خواست که در سرای ابنادهم رود غلامان گفتند ای پیر کجا میروی؟ گفت درین خان میروم. گفتند این سرای پادشاه بلخست. گفت این کاروانسراست. ابراهیم بفرمود تا اورا بیارند. گفت ای درویش این سرای منست نه خانست. گفت ای ابراهیم این سرای اول ازانِ که بود؟ گفت از آن جدم. گفت چو او در گذشت؟ گفت از آن پدرم. گفت چو او در گذشت کرا شد؟ گفت مرا. گفت چون تو بمیری کرا شود؟ گفت پسرم را. گفت ای ابراهیم جائی که یکی در شود و یکی بیرون آید خانی باشد نه سرائی.
جوانمردا عبدالله عمر روایت میکند که روزی با پدر خویش بر چام سرای خود عمارتی میکردم مصطفی صلی الله علیه و سلم بر ما بگذشت و گفت یا عبدالله پدر خویش را بگوی که قیامت ازان نزدیکترست که تو میپنداری و عمارت سرای میکنی.
عزیز من عشق دنیا دامیست استوار، و نعمت دنیا جیفهایست روشن و شیرین، و ابلیس صیادیست استاد؛ عاشق دنیا مرغیست کور و غافل اگر این مرغ غافل مخلب و منقار ازین دام وسوسه نگه دارد، و دل از این دانهٔ وحشت عشق برهاند، و گردن از کمند آن صیاد استاد بجهاند از بطنیان عرش ندا آید: و اما الذین سعدوا ففی الجنة خالدین فیها، و اگر عیاذابالله خار این متاع غرور در دامن[۲۹] رداء او آویزد و حلاوت این جیفهٔ شیطان و دستمال فرعون و هامان بحلق او رسد و قدمش در کوی معاملت توحید بلغزد. نباید که از آن قوم باشد که و اما الذین شقوا ففی النار لهم فیها زفیر.
جوانمردا عروس ایمان داری ولیکن حلیت معاملت نداری. درخت توحید داری ولیکن ثمرهٔ طاعت نداری، خاتم اقرار داری لیکن نگین خدمت نداری. ندانستی که عروس بیزیور گذاشتن را شاید، و درخت بیمیوه بریدن را شاید، و خاتم بینگین گداختن را شاید، و بندهٔ بیمعنی سوختن را شاید. هان تا عقبهٔ مرگ را باز پس نگذاری[۳۰] سر بگریبان امن و سکون برنیاری که بسیار کشتی بود که بساحل غرقه شود، بس کاروان باشد که در منزل برده شود[۳۱]. ای مستمند مسکین چه ایمانی بود که بحبهٔ قلب بفروشی؟ چه اسلامی بود که برجحان ترازوئی واگذاری؟ چه معرفتی بود که بدرد سری سنگ بر آسمان اندازی؟ چه توکلی بود که بلقمهٔ او را باور نداری؟ چه دینی بود که بثنای ظالمی یا بدرمی حرام بر باد دهی؟
ای مردی که بهر ذره از ذرات وجود خود قبلهٔ ساختهٔ بتپرستان را غیب مکن و زنّار داران را نکوهش مکن. اگر ایشان عبدالصنم اند تو عبدالدینار والدرمی. عزیزا کار از دو بیرون نیست یا خلعت[۳۲] وصال دوختهاند یا کسوت فراق، یا داغ مهجوری بر جبین تو کشیدهاند یا تاج مقبولی بر سر تو نهادهاند. اگر از غیب نصیب تو صدرهٔ وصال آمد از شکر میاسا. جوانمردا چکنی سرائی را که اولش سستی، میانش پستی، و آخرش نیستی است؟ سرائی که یک حد بفنا دارد و دوم بزوال و سوم بوبال؟ چنانکه استماع دارم که وقتی سید صلی الله علیه و سلم بعیادت زهرا شد او را دید بر بوریائی خفته و از لیف و پوست گوسفندی بالین کرده و بقدر یک ارش شال درشت از پشم شتر بجای مقنعه بر سر افکنده. زهرا بعضی از شدت فاقه بر سید علیهالسلام عرضه کرد سید عالم تعریض و تصریح فرمود که ای جان پدر فاذا نفخ فیالصور فلا انساب بینهم، بران اعتماد نکنی که من دختر پیغمبرم و جفت حیدرم، و مادر شبیر و شبرّم، بعزت آن خدای که امر و نهی و قبض و بسط ازوست که فردا در عرصات دستوری نیابی که قدم از قدم برگیری تا از عهدهٔ این شال درشت بیرون نیائی.
مهران میمون گوید وقتی بسلام عمر بن عبدالعزیز شدم در عهد خلافت، او را دیدم بر خاک نشسته نه بالش و نه نهالی و نه مسند و نه قالی – مرقعه بدست و تعهد میکرد سه بار سلام گفتم چنان مشغول بود که از سلام من خبر نداشت. کرّت چهارم چون سلام کردم جواب داد و گفت یا میمون بدانکه اجل من نزدیک آمد، و کشتی عمرم بغرقهگاه رسید، و مرکب رحیل بدر خانه آوردند، و میوهٔ قوت و راحت از درخت عمر فرو ریخت. هیچ طاعت[۳۳] ندارم که انجمن عرصات را شاید مگر ظن نیکو بفضل و رحمت حق. ای میمون سه وصیت از من بشنو و بقلم نیاز بر تختهٔ جان نقش کن و پیوسته در پیش دل دار که نجات و شرف و عزت در آنست.
در نماز تقصیر مکن که بینماز را در دو جهان قیمت نیست، و با هیچ ظالم در هیچ کار موافقت مکن که یاری ظالمان جز عقوبت نیست، و خدا را بوعدهٔ آن استوار بدار که همت برزق ایمان ببرد.
جوانمردا اگر مؤمنی طاعت پیشه دار که بهشت خرم بوستانیست، و از معصیت پرهیز کن که دوزخ گرم زندانیست، و دل و جان بحق تسلیم کن که کریم سبحانیست. اگر عاشقی دل نشانهٔ بلا کن و اگر عارفی جان سپر محنت و قضا کن، اگر بندهٔ بهر چه او کند رضا کن و در همهٔ مهمات اعتماد بر خدا کن. تاج احتیاج بر سر نه، شهد شهادت در زبان گیر، شکر شکر در دهان نه، کمر کرامت بر میان بند، پیراهن درد در پوش، شرر شوق در سینه برافروز، رونق و طراوت عمر بآب بیدولتی غرق کن[۳۴]، در حضرتش همیشه زیر و زبر باش، پیراهن بیسعادتی از سر بر کن، صدرهٔ جفا چاک ساز، خبث و حسد و بغض بدریای نصیحت فرو گذار، هرچه داری بیکبار بذل کن تا مجرد شوی، هر چه در سینهٔ تو از ریا و عجب است[۳۵] بجاروب فقر فرو روب، خواجگی و رعونت و کرنه و عمامه و طیلسان و نقش کاشانه را جمله آتش در زن. چون بدین صفت شدی ما که خداوندیم بسرمهٔ سعادت دیدهٔ ترا بارادت مکتحل گردانیم و بصر بصیرت برگشائیم. قوله تعالی فکشفنا عنک غطاءک فبصرک الیوم حدید.
مجلس پنجم
ملکا ما را از همه معاصی نگاه دار و توفیق طاعات و عبادات ارزانی دار یا الٓهالعالمین غفر انک ربنا و الیک المصیر.
ای عزیز خلق عالم دو گروهاند: گروهی بیاد حق مشغولند، و گروهی بیاد خود. آنکه بحق مشغولست از خلق بیگانه است و آنکه بیاد خود مشغولست بحق نپردازد هرچه دون وی است همه حجابست، اگر نفس تست و اگر اسباب و عیال تست تا از همه دست نشوئی گرد درگاه حق نپوئی.
یکی پیش سلطان عارفان بایزید بسطامی رفت و گفت یا شیخ همه عمر در جستجوی حق بسر بردم و اند بار حج پیاده بگذاردم[۳۶] و چند دشمنان دین را در غزا سر از تن برداشتم، و چند مجاهدهها کشیدم، و چند خون جگرها خوردم، هیچ مقصودی حاصل نمیشود. هرچند بیشتر می جویم کمتر مییابم، هیچ توانی گفت که کی بمقصود برسم؟[۳۷]. شیخ گفت جوانمردا اینجا دو قدم گاه است:[۳۸] اول قدم خلق است و دوم قدم حق. قدمی برگیر از خلق که بحق رسیدی، مادام که تو در بند آن باشی که چه خورم که حلقم را خوش آید و چگویم که خلق را از من خوش آید[۳۹] از تو حدیث حق نیاید.
جوانمردا هر بازارگانی که با خلق کنی زیان کنی بازارگانی با حق کن تا همه سود کنی. حق تعالی میفرماید بنده بیچاره بقطرهٔ و خطرهٔ با تو بازرگانی کنم. قطرهٔ از سریر و خطرهٔ از ضمیر بیار[۴۰] و گنج سعادت از حضرت عزت ما بردار، آن قطره که از سرت آید آن را اشک گویند، و خطره که از دلت آید آنرا رشک خوانند. اشکی بچشم آر که چرا حق نشناختم و رشکی بدل کار که چرا نافرمانی کردم. از اشک سَر و رشک سِر دلت بتوبت آید، توبت به نیت آید، نیت بعزیمت آید، عزیمت بحضرت آید و از حضرت نداء رحمت آید. دل گوید توبت کردم، سر گوید حسرت خوردم، ملک گوید رحمت کردم.
جوانمردا آتش دو است: آتش معیشت و آتش معصیت. آتش معیشت را آب آسمان کشد و آتش معصیت را آب دیدگان کشد. و نیز آتش معصیت را بدو چیز توان کشت بخاک و آب، بخاک پیشانی و بآب پشیمانی، خاک پیشانی در سجود و آب پشیمانی گریه از ترس خداوند ودود.
جوانمردا هر دیده که نه از خوف حق گریانست آن دیده برو تاوانست، و هر دل که نه وصل حق را جویانست آن دل ویرانست. آن پیر گفتا دریغا که خلقان در می گذرند و خوشترین چیزی ناچشیدهاند.. گفتند آن چیز کدامست؟ گفت یک ذره اخلاص که او میفرماید: فاعبدوالله مخلصین لهالدین. بنده درویش اگر یکذره اخلاص چشیده بودی پروای کونین و عالمین و اعراض و اعتراض نداشتی. جوانمردا رقم قبول بدان طاعت کشند که اخلاص مقارن وی بود.
بشر حافی[۴۱] را پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت: الاخلاص هوالافلاس. اخلاص افلاس و بیچارگی و عجز و درماندگی است.
عزیز من اگر سرخی روی معشوقان نداری زردی روی عاشقان باید که بیاری، اگر جمال یوسفی نداری درد یعقوبی باید که بیاری، اگر عجز مطیعان نداری نالهٔ درماندگان باید که بیاری. سید علیهالسلام میفرماید ما صوت احب الیاللّه من صوت عبد لهفان[۴۲]. هیچ آوازی نیست عزیزتر بدرگاه خدای تعالی از آواز بندهٔ عاصی که از سر درماندگی و بیچارگی و مفلسی بنالد و گوید خداوندا بد کردم وظلم بر خود کردم، از حضرت عزت ندا آید عبدی انگار خود نکردی، ادعونی استجب لکم مرا بخوانید تا اجابت کنم هر چه جوئید از ما جوئید کار خود با ما گذارید که خدائیم[۴۳] مائیم که بیچون و چرائیم، در پادشاهی بیهمتائیم، در وعده با وفائیم، اجابتکنندهٔ هر دعائیم، شنوندهٔ هر ثنائیم، هر ثنائی را سزائیم. صدهزار خانمان در جستجوی ما برانداختند، صدهزار تنهای عزیز در طلب ما بگداختند، صدهزار جانهای مقدس در بادیهٔ شوق ما واله بماندند، و صدهزار روندگان درگاه جلال ما سر در زیر سنگ مجاهدت بکوفتند، صدهزاران طالبان حضرت جلال ما در بوتهای ریاضت بسوختند، عرش از کرسی می پرسد: هل عندک من خبر؟ کرسی از عرش سؤال میکند: هل عندک من امر؟ زمینیان که دعا کنند روی سوی آسمان کنند پندارند که آسمان درد دل ایشانرا شفائی دارد، آسمانیان که حاجت خواهند روی سوی زمین آرند گمان برند که زمین علت ایشان را دوائی دارد. هر روز که آفتاب فرو شود فرشتگان که بر وی موکلند گویند ای آفتاب امروز بر هیچ کس تافتی که از وی خبری داشت، آقتاب گوید یا لیت اگر دانستمی که آنکس کیست خاک اقدام او را فلک خود ساختمی. آری جوانمردا ماللتراب و رب الارباب آب و خاک را با ذات پاک چه کار؟ لم یکن را با لمیزل چه پیوند؟ ظلوم جهول را با سبوح قدوس چه اتصال؟ عجبا کارا پارسایان در دعا گویند یا رب زما بمبر. ایدون[۴۴] همت کی پیوسته بودم تا ببرم؟ یا کی بریدم تا بپیوندم؟ امید وصال کی بود تا بیم فراق باشد؟[۴۵] نه اتصال و نه انفصال، نه قرب و نه بعد، نه ایمنی و نه ناامیدی، نه روی گفتار نه جای خاموشی، نه روی رسیدن نه راه باز گشتن، نه اندیشهٔ صبر کردن نه فکر فریاد کردن، نه مکانی که وهم آنجا فرود آید نه زمانی که فهم آنجا رسد[۴۶]. بدست علما جز گفت و گوئی نه، در میان فقها جز جست و جوئی نه، اگر بکعبه روی جز سنگی نه، و اگر بمسجد آئی جز دیواری[۴۷] نه، اگر در زمین نگری جز مصیبتی نه، اگر در آسمان نگری جز حیرتی نه، در دماغها جز صفرائی نه، در سرها جز سودائی نه، از روشنائی روز جز آتشی نه، و از ظلمت شب جز وحشتی نه، از توحید موحدان جز آرایشی نه و از الحاد ملحدان جز آلایشی نه، از موسی کلیم سودی نه و از فرعون مدعی[۴۸] زیانی نه، اگر بیائی بیا که دربانی نه، وگر بروی برو که پاسبانی نه.
سلطان محققان ابراهیم خواص رحمةالله علیه پیوسته با مریدان خود گفتی کاشکی من خاک قدم آن سرپوشیده بودمی. گفتند ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او میکنی و ما را از حال او خبر ندهی. گفت روزی وقتم خوش شد قدم در بیابان نهادم و در وجد میرفتم تا بدیار کفر رسیدم قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگرههای آن درآویخته، متعجب بماندم پرسیدم که این چیست و قصر آن کیست؟ گفتند آن ملکیست و او را دختریست دیوانه شده و این سر آن حکیمانست که از تجربهٔ او عاجز آمدهاند. در سویدای سینه گذر کرد که قصد آن دختر کنم. چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک، چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد، پس گفت ای جوانمرد ترا اینجا چه حاجت؟ گفتم شنیدم که دختری داری دیوانه آمدم او را معالجت کنم، مرا گفت بر کنگرههای قصر نگاه کن. گفتم نگاه کردم و پس درآمدم. گفت این سرهای کسانیست که دعوی طبیبی کردهاند و از معالجت عاجز شدهاند تو نیز بدانکه اگر معالجت نتوانی کرد سر تو هم اینجا بود. پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت مقنعه را بیار تا خود را بپوشم. گفت ای ملکه چندت مرد طبیب آمدند و از هیچکس خود را نپوشانیدی چونست که از وی میپوشی؟ گفت آنها مرد نبودند مرد اینست که اکنون درآمد. گفتم السلام علیکم. گفت علیک السلام ای پسر خواص. گفتم چون دانستی که من پسر خواصم؟ گفت آنکه ترا بما راه نمود مرا الهام داد تا ترا بشناختم ندانستی که المؤمن مرآة المؤمن آئینه چون بیزنگ باشد هر نقشی درو بنماید؟ ای پسر خواص دلی دارم پر درد هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد. این آیت بر زبانم گذشت الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله. چون این آیت بشنید آهی کرد و بیهوش شد. چون بهوش باز آمد گفتم ای دختر برخیز تا ترا بدیار اسلام برم. گفت یا شیخ در دیار اسلام چیست که اینجا نیست؟ گفتم آنجا کعبهٔ مکرم و معظم است، گفت ای سادهدل گر کعبه را ببینی بشناسی؟ گفتم بلی. گفت: بالای سر من نگاه کن. نگاه کردم کعبه را دیدم که گرد سر دختر طواف میکرد. مرا گفت یا سلیمالقلب این قدر ندانی که هر که بپای بکعبه رود او کعبه را طواف کند و هر که بدل بکعبه رود کعبه او را طواف کند. فاینما تولوا فثم وجه الله.
جوانمردا از تو تا خدای یک قدم راهست. دانی چکنی بگویم یا نه؟ خود را فراموش کن و با لطف او دست در آغوش کن که مَن تَقرب الی شبرا تقربت إلیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربتُ إلیه باعا. عنایت او ترا بخود رسانیده است زیرا که درون تو گوهری تعبیه است که از آن عبارت اینست و نفخت فیه من روحی. مثال این آنست که مرغی را تیری زدند. مرغ باز پس نگریست و با زبان حال با تیر گفت تو بمن چون رسیدی گفت از تو چیزی در ما تعبیه کردهاند که آن ما را در تو رساند، هم توئی که ما را بخود رسانیدی که این تعبیه در نهاد ما نهادی عرفت ربی بربی ولولا ربی لما عرفت ربی، اوست که خود را بتو شناسا کرده است و کلید خانهٔ معرفت بتو داده است. سید عالم ملکوت صلی الله علیه و سلم میفرماید: من عرف نفسه فقد عرف ربه، هرگه که تو خود را شناختی حق را شناختی توئی ترا کلیدست که بدان او را بشناسی، و این شناختن مختلف است، اگر خود را بعجز شناختی او را بقدرت شناختی و اگر خود را بضعف شناختی او را بقوت شناختی. این یک نوعست که هر کس را در آن راه بود، و نوع دیگر آنست که بدانی که در تن تو جانیست که آن جان همه جا موجودست و بهمه جا آفریدگار عالم موجود بود اما چنانکه جان در تحت طلب نیاید اگر گوئی در دست یا پای یا سرست همهجا بود و جایش معین نه، خدای عالم همه جا موجود بود و لکن در تحت طلب نیاید ما قدروا الله حق قدره.
جوانمردا متقیان و مخلصان منزلها میروند و میگذارند، اما عارفان بهیچ منزل فرو نیایند، بلکه منزل ایشان دایرهٔ حیرتست، هرچند پیش روند بجای خویش باشند. اشتر بازرگان شب و روز منزل میبرد و راه میکند. اما گاو عصار شب و روز در رفتار است و چشمها بسته گرد دایره میگردد و با خود میاندیشد که آیا چند منزل بریده باشم؟ شام چو چشمش از نقاب نهفتگی بگشایند نگاه کند و هم دران قدم که بود باشد.
اگر گوئی شناختم گویند چون شناختی کسی را که چونی بر وی روانه؟ و اگر گوئی بهستی خود او را شناختم گویند نیست هست را چون شناسد؟ العجز عن درک الادراک ادراک. پروانهٔ مختصر دیدهٔ آفتاب کی تواند دید؟ ای صدهزار جان مقدس فدای خاک نعلین آن درویش باد بشنو تا خود چه میگوید. در میدان مردان میا که آنجا خون روانست.
جنید را رحمةالله علیه بعد از وفات بخواب دیدند گفتند: ما فعل الله بِک قال طاحت العبادات و فاتت الاشارات و ما نفعنا الا رکعتان فی جوف اللیل، گفت این همه عبادتها بباد بر دادند و ما را هیچ سود نداشت الا دو رکعت نماز که در شب تاریک بگزاردم.
جوانمردا جهد کن که چون سیاست ملکالموت بر تو سایه افکند بدرقهٔ طاعت با خود داشته باشی، وقتی که چشمها گریان شود و دلها بریان و شیطان طمع در ایمان کند و حربهٔ قهر مرگ بر سینهات راست کند. آنجا بوی دوستی آید و وفاق، و نداء این بشارت شنوی: لاتخافوا ولا تحزنوا، و اگر عیاذابالله بوی نفاق و دشمنی آید داغ نومیدی بر پیشانی تو نهند که لابشری بومئذٍ للمجرمین و یقولون حجراً محجورا، بسا کسی که لباس دوستی پوشیده است و نام او در دیوان دشمنان نوشته اند و او را خبر نه. و بسا کسی که جامهٔ دشمنان پوشیده و نامش در جریدهٔ دوستان ثبت کردهاند و او را آگاهی نه.
آوردهاند که در بنیاسرائیل عابدی بود برصیصا نام و چهل سال عزلت گرفته و از نفس و از دنیا برگشته و تخم معرفت در دل کشته اگر نظر در آسمان کردی تا عرش دیدی و اگر در زمین نگاه کردی پشت گاو ماهی مشاهده کردی، چنان مآثر و مناقب داشت که زبان از وصف او قاصر بود، و چندان محامد و محاسن که اوهام و افهام از ضبط آن فاتر بود. هر سال چند هزار بیمار و معلول و مبتلا و معیوب بر صوب صومعهٔ او جمع شدندی. بعضی لباس برص پوشیده و بعضی از مادر نابینا آمده و گروهی بعلت دق و یرقان و استسقا مبتلا گشته بجملگی بیامدندی و در حوالی صومعهٔ او بنشستندی، چون قرص آفتاب برآمدی و خورشید اعلام نور در عالم نصب کردی، برصیصا بر بام صومعه برآمدی و یکنفس بران معلولان دمیدی، بیکبار ازان علتها خلاص شدندی. عجبا کارا بظاهر چندین درِ خزاین لطف برو گشاده و بباطن تیر قطعیت در کمان هجر نهاده در ظاهر بدیدار خلق چون نگار، و در باطن بتیغ هجر افکار. فریاد از ظاهر بسیم اندوده و باطن از حقیقت پالوده، و آن بیچاره پنداشت که خود کسیست و از جائی میآید و حضرت دوست را میشاید، ندانست که از لوح و قلم ندا میآید که ما را تو نمیباید. درین مدت ابلیس سلسلهٔ وسواس در صومعه پنهان کرده بود، تا مگر یکنفس خار مذلت در دامن او آویزد و هر روز ابلیس از غیرت و خشم او آشفتهتر بود و درخت طاعت او بانواع خیرات آراستهتر. تا دختر پادشاه وقت را علتی پدید آمد که اطبا از معالجهٔ آن عاجز آمدند و دختر سه برادر داشت که هر یک پادشاه ناحیتی بودند هر سه در یکشب بخواب دیدند که علت خواهر خود را بر برصیصا عرضه کنند. دیگر روز خوابها را با یکدیگر بگفتند موافق آمد. مازاد علی هذا. هر سه برخاستند و خواهر صاحبجمال را بر گرفتند و بصومعهٔ برصیصا بردند. برصیصا در نماز بود چون فارغ شد برادران آسیب علت و معالجت اطبا و اتفاق خوابها شرح دادند. برصیصا گفت دعای مرا وقتی هست که دران وقت بتوقیع اجابت رسد چون وقت آید دعا را دریغ ندارم. برادران خواهر را تسلیم برصیصا کردند و بتماشای صحرا بیرون رفتند. ابلیس جای خالی یافت و گفت وقت آن آمد که جان و ایمان چندین سالهٔ عابد را بموج دریای شهوت فرو دهم. بادی در دماغ مستوره دمید تا بیهوش گشت. دیدهٔ عابد بر جمال او افتاد، ابلیس آتش وسوسه در دماغ عابد نهاد و خاطر او را فرو گذاشت تا هوا را متابعت کرد و وسوسهٔ ابلیس را انقیاد نمود تا زنا کرد. پس ابلیس بصورت پیری از در درآمد و کیفیت حال ازو پرسید. برصیصا آن حال بگفت. ابلیس گفت دل خوش دار که اگر خطائی رفت خطا بر بنیآدم جایزست که خدای کریمست و دَرِ توبه گشاده. لیکن تدبیر این کار آنست که بر برادران وی پوشیده داری تا ندانند. برصیصا گفت هیهات آفتاب را چگونه بگل بیندائیم و روز روشن را بر مرد دانا چگونه بپوشانیم؟ ابلیس گفت آسانست او را بکش و در زمین پنهان کن. چون برادران بیایند جواب تو آنست که که من در نماز بودم از صومعه بیرون شد. پس برصیصا دختر را بکشت و از صومعه بیرون برد و در زیر خاک پنهان کرد. بعد از زمانی برادران درآمدند با خیل و حشم چون شیران آشفته پنداشتند که زاهد دعا کرده است و خواهر شفا یافته. چون خواهر را ندیدند طلب کردند آنچه ابلیس تعلیم کرده بود بگفت. ایشان بر قول زاهد اعتماد کردند و بیرون رفتند بطلب خواهر. پس ابلیس بصورت عجوزهٔ عصائی در دست و عصابهٔ بر پیشانی بسته بر سر راه ایشان آمد چون ایشان او را بدیدند سؤال کردند که مستورهٔ دیدی بدین صفت؟. گفت مگر دختر پادشاه میطلبید؟. گفتند بلی. گفت زاهد با او زنا کرد و او را بکشت و در زیر خاک پنهان کرد ایشان را بر سر خاک آورد باز کاویدند خواهر را کشته دیدند بخون آغشته. جامه را چاک کردند و زنجیر بر گردن برصیصا نهادند و روی بشهر آوردند. فریاد از اهل شهر بر آمد که چنین واقعهٔ حادث شده است. پس داری بزدند و برصیصا را بر دار کردند. خلقان که آب وضوی او را بتبرک بردندی و خالک قدمش بجای سرمه در چشم کشیدندی هر یک میآمدند با دامنی سنگ و او را سنگسار میکردند ناگاه ابلیس بصورت پیر نورانی بپیش او آمد و گفت ای برصیصا من خدای زمینم و آنکه او را چندین سال خدمت کردی خدای آسمانست جزای خدمت چندین سالهٔ تو این بود که بر سر دارت فرستاد یکبار مرا سجده کن تا ترا خلاص کنم. پس بسر اشارت سجود او کرد از هفت آسمان ندا آمد که جانش را بدوزخ فرستید و قالبش بسگ اندازید و مغز سرش بمرغان هوا قسمت کنید پس این ندا در دادند فکان عاقبتها انهما فیالنار خالدین فیها.
جوانمردا این سریست که از بندگان پوشیده است و کس را ازین خبر نه. داود پیغمبر علیهالسلام گفت الٓهی سرّ خویش بر من آشکار کن که عظیم ترسان و حیرانم. تا روز این میگفت و میگریست. ندا آمد که یا داود اگر چندان بگرئی که سنگ خاره را پاره کنی من این سرّ با تو نخواهم گفت. یا داود از من در دنیا دانستن سرّ من مخواه تا در مرگ بر تو پیدا کنم. گفت یارب این سر بدر مرگ چون پیدا کنی. ندا آمد که همهٔ سرّ من با بنده دو حرفست. و آن دو «لا»ست، یا گویم «لاتخافوا»، یا گویم «لابشری»، یا از یمین بانگ برآید که دل خوشدار، یا از یسار آواز برآید که دل بردار. هیچکس را در دم مرگ از بیم این دو «لا» رنگ بر روی نماند. چون جان بسینه برسد روی زرد و دل پر درد گردد و بر راست و چپ نگریستن گیرد، تا آواز از کدام جانب برآید. سعادت و شقاوت در آن نفس واپسین پدیدار آید. بسا بود که بدبخت نیکبخت گردد و نیکبخت بدبخت گردد. یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده امالکتاب، روزنامه نزدیک منست من و من پاک کنم نه کس آگاه کنم و نه با کس مشورت کنم.
- ↑ نسخههای قدیم که در دست ماست مجالس پنجگانه و رسائل بعد را ندارد و شاید افتاده باشد.
- ↑ این ابیات کاملا تصحیح نشده.
- ↑ در یک نسخه این بیت اضافه است:
ای خواجه بفکر خویشتن ننشستی فردا کندت خمار کامشب مستی - ↑ مور بانفصال.
- ↑ خیال، جمال.
- ↑ از نوا فرو ماند.
- ↑ و اخلاص.
- ↑ در یک نسخه خیلی افزوده شده: طبل ما القارعه زدن گیرد.
- ↑ نفخ.
- ↑ توشهٔ.
- ↑ در نسخههای چاپی فعل در جملهها بطور جمع آمده.
- ↑ اخلاص راست که لا اله الا الله.
- ↑ به بیند.
- ↑ هزار بار بعشق.
- ↑ که هرگز خود ما را.
- ↑ از ملکوت عرش بسرش.
- ↑ وجود تو در پناه تست (این جمله اضافه است ).
- ↑ مارا جز نیستی نشاید با محمد اکنون که با هستی ما کمزنی میکنی کبریای مارا جز نیستی رخت فرو ننهد. الم تر الی ربک کیف مَدّ الظل.
- ↑ سبحان الذی اسری (این جمله در بعضی نسخهها اضافه شده).
- ↑ کردند.
- ↑ در بعضی نسخ این جملهٔ اضافه است: معشوقی همه جباری و دلداری است و عاشقی همه ذلیلی و بردباری.
- ↑ در یک نسخه بجای (در ملک و ملکوت که لن ترانی) این عبارتست ان الله لغنی عن العالمین.
- ↑ شانه نکند، نبافد.
- ↑ بی صبح کرم او.
- ↑ بعضی نسخهها این جمله را ندارد.
- ↑ برؤیتک.
- ↑ عاشق.
- ↑ نیبستی.
- ↑ کنار.
- ↑ نداری.
- ↑ زده.
- ↑ صدرهٔ.
- ↑ بضاعت.
- ↑ مکن.
- ↑ در سینه محبت زر و سیم است.
- ↑ و چند بار پیاده بادیه بگذاشتم.
- ↑ بچه رسم.
- ↑ دو قدم بیش نیست.
- ↑ که خلق از من کمتر آید.
- ↑ قطرهٔ از سر ببار و خطرهٔ از سر بیار، قطره از سر نیاز و خطرهٔ از سر ناز ..
- ↑ پسر حفیف.
- ↑ عاصی.
- ↑ کار درگاه ما دارد که خداوندیم (؟)
- ↑ مختصر.
- ↑ در نسخههای متأخر افزوده شده: یا بیم فراق کسی بود تا امید وصال باشد؟
- ↑ برنجی رسد.
- ↑ بوریائی.
- ↑ رجیم.