کلیات سعدی/تقریرات ثلاثه

از ویکی‌نبشته

تقریرات ثلاثه

۱– سؤال خواجه شمس‌الدین صاحبدیوان

صاحب صاحبقران خواجهٔ زمان نیکو سیرت و صورت جهان شمس‌الدنیا والدین صاحب دیوان الماضی علیه الرحمة الواسعه کاغذی بخدمت شیخ عارفان سالک قدوةالمحققین مفخرالسالکین مصلح‌الدین السعدی رحمة‌الله علیه نوشت و از خدمت او پنج سؤال کرد. سؤال اول آن بود که دیو بهتر یا آدمی. سؤال دوم آنکه مرا دشمنی هست بهیچگونه با من دوست نمیگردد. سؤال سوم آنکه حاجی بهتر یا غیر حاجی[۱]. سؤال چهارم آنکه علوی بهتر یا عامی. سؤال پنجم آنکه بدست دارندهٔ خط دستاری از بهر آن پدر میرسد و پانصد دینار زر آن را قبول فرمایند که بعد از آن عذر خواسته شود. آن شخص که کاغذ و زر میآورد چون باصفهان رسید با خود اندیشه کرد که من بارها دیده‌ام که خواجه بخروار زر بخدمت شیخ میداد و او قبول نمیکرد و از بهر علفهٔ مرغان می‌ستد من خود را در معرض مرغان درآورم و صد و پنجاه دینار ازان بر گرفت و در اصفهان در دکان تاجری بنهاد و شیخ چون بر کاغذ وقوف یافت بدانست که غلام تخلیطی کرده است، اما با او نگفت و گفت فردا بیا تا جواب بنویسم. رووز دیگر بخدمت شیخ رفت و شیخ کاغذ سربسته بوی داد او برخاست و روان شد چون کاغذ بخدمت خواجه برد آنجا نوشته بود:

شرایف اوقات فرزند عزیز دام بقائه بوظایف طاعات آراسته باد.

  ای که پرسیدیم از حال بنی‌آدم و دیو من جوابیت بگویم که دل از کف ببرد  
  دیو بگریزد ازان قوم که قرآن خوانند آدمیزاده نگه‌دار که مصحف ببرد  

دیگر در جواب سؤال دشمن نوشته بود:

  اولین باب تربیت پندست دومین نوبه خانه و بندست  
  سومین توبه و پشیمانی چارمین شرط و عهد و سوگندست  
  پنجمین گردنش بزن که خبیث بقضای بد آرزومندست  

در جواب سؤال حاجی بنوشته بود که العجب پیادهٔ عاج چون عرصهٔ شطرنج بسر میبرد فرزین میشود یعنی به ازان میشود که بود و پیادهٔ عاج بادیه می‌پیماید و بتر ازان میشود که بود.

  از من بگوی حاجی مردم گرای را کو پوستین خلق بآزار می‌درد  
  حاجی تو نیستی شترست از برای آنک بیچاره خار میخورد و بار می‌برد  

و در جواب سؤال علوی و عامی فرموده:

  بعمر خویش ندیدم من اینچنین علوی که خمر میخورد و کعبتین می‌بازد  
  بروز حشر همیترسم از رسول خدا که از شفاعت ایشان بما نپردازد  

و جواب دستار و زر نوشته بود:

  خواجه تشریفم فرستادی و مال مالت افزون باد و خصمت پایمال  
  هر بدیناریت سالی عمر باد تا بمانی سیصد و پنجاه سال  

خواجه روی بغلام کرد و گفت ای ناکس چرا چنین کردی و زر را کجا بردی؟ گفت بارها دیده‌ام که خواجه خروار خروار زر ویرا میداد و او قبول نمیکرد و این زر از برای علفهٔ مرغان بود و من نیز خود را در مقابلهٔ مرغی درآوردم و صد و پنجاه دینار ازان برگرفتم. خواجه علاءالدین برادر خواجه ممالک صاحبدیوان فی‌الشرق والغرب طاب ثراهم فرمود که در این ساعت برخیز و رو بطرف شیراز نه و این کاغذ بخواجه جلال‌الدین ختنی ده تا ده هزار برگیرد و در بدره نهاده خدمت شیخ برد و عذر خواهد که بعد ازین بخدمتش استظهارها خواهد بود. آنغلام روانه شد، چون بشیراز رسید اتفاقاً شش روز بود که خواجه جلال الدین وفات یافته بود آن کاغذ را بخدمت شیخ برده بسپرد. شیخ چون بر مضمون مکتوب وقوف یافت در حال این ابیات بنوشت و بفرستاد.

  پیام صاحب عادل علاء دولت و دین که دین بدولت ایام او همی نازد  
  رسید و پایهٔ حرمت فزود سعدی را بسی نماند که سر بر فلک برافرازد  
  مثال داد که صدر ختن جلال‌الدین قبول حضرت او را تعهدی سازد  
  ولیک بر سر او خیل مرگ تاخته بود چنانکه بر سر ابنای دهر می‌تازد  
  جلال زنده نخواهد شدن درین دنیا که بندگان خداوندگار بنوازد  
  طمع بریدم ازو در سرای عقبی نیز که از مظالم مردم بمن نپردازد  

غلام باز خدمت خواجگان رفت و صورت حال عرضه داشت. خواجه صاحبدیوان بفرمود تا پنجاه هزار درم[۲] در صره کردند و بخدمت شیخ آورده بنهادند و شفاعت کردند که این زر بستان و در شیراز از برای آینده و رونده بقعهٔ بساز. شیخ چون فرمان خواجه و سوگندها بخواند و بشنید زر قبول کرد و در وجه این رباط که در زیر قلعهٔ قهندزست صرف کرد.

۲– ملاقات شیخ با آباقا

شیخ سعدی علیه‌الرحمة والغفران فرموده که در وقت مراجعت از زیارت کعبه چون بدارالملک تبریز رسیدم و فضلا و علما و صلحای آن موضع را دریافتم و بحضور آن عزیزان که صحبت ایشان از جمله فرائض بود مشرف شدم خواستم که صاحبان اعظمان خواجه علاءالدین و خواجه شمس‌الدین صاحبدیوان را ببینم که حقوق بسیار در میان ما ثابت بود.

روزی عزیمت خدمت ایشان کردم ناگاه ایشان را دیدم با پادشاه روی زمین آباقا بر نشسته بودند چون چنان دیدم خواستم که بگوشهٔ روم که در آن حالت متعذر بود پرسیدن ایشان. من در آن عزم بودم که ایشان هر دو از اسب بزیر آمدند و روی بمن نهادند چون برسیدند بوسه بر دست و پای من دادند و از پرسیدن این ضعیف خرمیها نمودند و گفتند این در حساب نیست که ما از رسیدن قدوم مبارک پدر و شیخ بزرگوار خبر نداشتیم.

چون سلطان آباقا این حال را مشاهده کرد گفت چندین سال تا این شمس‌الدین پیش من میباشد و با وجود آنکه میداند که پادشاه روی زمین هستم هرگز خدمتی و تلطفی که این لحظه کرد باین مرد، با من نکرد. چون برادران هر دو باز گردیدند و بر اسب سوار شدند سلطان روی بخواجه شمس‌الدین کرد و گفت این مرد که شما او را خدمت کردید و چندین ادب بجای آوردید چه کسی بود؟ خواجه شمس‌الدین گفت ای خداوند این پدر من بود. پس فرمود که من بارها احوال پدر شما پرسیدم و گفتید که او بجوار حق رسید این ساعت می‌گوئید این پدر ماست؟ گفت ای خداوند او پدر و شیخ ماست ظاهراً بسمع پادشاه روی زمین رسیده باشد نام و آوازهٔ شیخ سعدی شیرازی که سخن او در جهان مشهورست این بود. اباآقاخان فرمود که او را پیش من آورید. گفتند سمعاً و طاعةً. بعد از چند روز که ایشان بانواع با خدمتش بگفتند و شیخ قبول نمیکرد و گفت این از من دفع کنید و عذری بگوئید ایشان گفتند البته شیخ از بهر دل ما یک دمی تشریف فرماید و بعد از آن حاکمست.

شیخ گفت از بهر خاطر ایشان برفتم و بصحبت پادشاه رسیدم در وقت بازگردیدن پادشاه فرمود که مرا پندی ده. گفتم از دنیا بآخرت چیزی نمیتوان برد مگر ثواب و عقاب اکنون تو مخیری. اباقا فرمود این معنی بشعر تقریر فرمای، شیخ در حال این قطعه در عدل و انصاف بفرمود:

  شهی که حفظ رعیت نگاه میدارد حلال باد خراجش که مزد چوپانیست  
  وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد که هر چه میخورد او جزیت مسلمانیست  

آباقا بگریست و چند نوبت فرمود که من راعی‌ام یا نه؟ و هر نوبت شیخ جواب میفرمود اگر راعئی بیت اول ترا کفایت و الا بیت آخر تمام. فی‌الجمله شیخ فرمود در وقت بازگردیدن این چند بیت برو خواندم:

  پادشا سایهٔ خدا باشد سایه با ذات آشنا باشد  
  نشود نفس عامه قابل خیر گر نه شمشیر پادشا باشد  
  هر صلاحی که در جهان باشد اثر عدل پادشا[۳] باشد  
  ملکت او صلاح نپذیرد اگر همه رای او خطا باشد  

آباقا را عظیم خوش آمد و انصاف آنست که درین وقت که مائیم علما و مشایخ روزگار چنین نصایح با بقالی و قصابی نتوانند گفت لاجرم روزگار بدین نسق است که می‌بینی. والله اعلم.

۳– حکایت شمس‌الدین تازیکوی

در زمان حکومت ملک عادل مرحوم شمس‌الدین تازیکوی طاب ثراه اسفهسالاران ممالک شیراز حماه‌الله تعالی من الآفات خرمائی چند از رعایا ستده بودند بتسعیر اندک و بنرخی و گران ببقالان میدادند بطرح، و ملک از این ظلم بی‌خبر.[۴] اتفاقاً چند پاره[۵] خرما ببرادر شیخ فرستادند و برادر شیخ بر در خانهٔ اتابک دکان داشت چون حال بدان جهت بدید برباط حفیف رفت بخدمت برادر خود شیخ سعدی، و صورت حال در خدمتش عرضه داشت. شیخ ازان حال کوفته خاطر شد و با خود اندیشه کرد که برود و این بلا را از سر درویشان شیراز دفع کند بتخصیص ازان برادر خود. اندیشه کرد که اول کاغذی باید نوشت. پارهٔ کاغذ برداشت و این قطعه بنوشت:

  زاحوال[۶] برادرم بتحقیق دانم که ترا خبر نباشد  
  خرمای بطرح میدهندش بخت بد ازین بتر نباشد  
  اطفال برند و برگشان نیست خرما بخورند و زر نباشد  
  وانگه تو محصلی فرستی ترکی که ازو بتر نباشد  
  چندان بزنندش ایخداوند کز خانه رهش بدر نباشد  

ملک شمس‌الدین تازیکوی چون رقعه برخواند بخندید و در حال بفرمود تا منادی کردند که هر کس که ازان خرما بطرح ستده‌اند پیش من آرید.[۷] تمامت بقالان پیش خود خواند و صورت حال از ایشان بپرسید که هر کس که زر داده است اسفهسالاران را باز میخواند و بعد از مالش می فرمود تا در حال زر ایشان باز میدادند[۸] و هر کس که زر نداده بود میفرمود تا خرما از وی باز نستانند. بعد ازان ملک شمس‌الدین بخدمت شیخ رفت علیه‌الرحمه و عذر خدمتش بخواست و بعد از استمداد همت گفت ای شیخ حکم کردم که چند پاره خرما که بدکان ببرادر شیخ برده‌اند بوی ارزانی دارند و قیمت آن از وی نطلبند و التماس از خدمت شیخ آنست که چون معلوم شد که برادر شیخ درویش است مختصر قراضهٔ آوردم تا شیخ آنرا بدو دهد.[۹] هزار دینار ببوسید و در خدمت شیخ نهاد و چون میدانست که شیخ خود چیزی قبول نمیکند زود برخاست و بیرون رفت و مشهور شد که ملک عادل شمس‌الدین تازیکوی از بهر خاطر مبارک شیخ سعدی رحمة‌الله علیه ترک خرما و بهاء آن خرما که ببقالان داده بودند بگفت و هیچ از ایشان باز نستدند.


  1. یا غازی.
  2. دینار زر.
  3. در همه نسخه‌ها چنین است اگر چه قافیه مکرر میشود و ظاهراً یکی از این دو شعر الحاقی است.
  4. از این بی‌گمان بود.
  5. بار.
  6. احوال.
  7. آرید که بایشان سخنی دارم.
  8. هر کس که زر داده بود بفرمود تا زر ایشان باز دادند و خرما باز ستدند.
  9. دهد تا در وجه معاش عیالان بمصرف رساند.