کلیات سعدی/غزلیات/کهن شود همه کس را به روزگار ارادت
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۳– ط
| کهن شود همه کس را بروزگار ارادت | مگر مرا که همان عشق اَوّلست و زیادت | |||||
| گرم جواز نباشد بپیشگاه[۱] قبولت | کجا روم که نمیرم[۲] بر آستان عبادت؟ | |||||
| مرا بروز قیامت مگر حساب نباشد | که[۳] هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت؟ | |||||
| شنیدمت که نظر میکنی بحال ضعیفان | تبم گرفت و دلم خوش بانتظار عیادت | |||||
| گرم بگوشهٔ چشمی شکستهوار ببینی | فلک شوم ببزرگی و مشتری بسعادت | |||||
| بیایمت که ببینم کدام زَهره و یارا؟ | روم که بیتو نشینم کدام صبر و جلادت؟ | |||||
| مرا هر اینه روزی تمام کشته[۴] ببینی | گرفته دامن قاتل بهر دو دست ارادت | |||||
| اگر جنازهٔ سعدی بکوی دوست برآرند | زهی حیات نکونام و رفتنی[۵] بشهادت | |||||