کلیات سعدی/غزلیات/کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۲۵– ط
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست | هیچ بازار چنین گرم که[۱] بازار تو نیست | |||||
سرو زیبا و بزیبائی بالای تو نه | شهد شیرین و بشیرینی گفتار تو نیست | |||||
خود که باشد که ترا بیند و عاشق نشود؟ | مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست | |||||
کس ندیدست ترا یک نظر اندر همه عمر | که همه عمر دعاگوی و هوادار[۲] تو نیست | |||||
آدمی نیست مگر کالبدی بیجانست | آنکه گوید که مرا میل بدیدار تو نیست | |||||
ایکه شمشیر جفا بر سر ما آختهٔ | صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست[۳] | |||||
جور تلخست ولیکن چکنم گر نبرم[۴]؟ | چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست | |||||
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید | خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست | |||||
بجمال تو که دیدار ز من باز مگیر | که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست | |||||
سعدیا گر نتوانی که کمِ خود گیری | سر خود گیر که صاحبنظری کار تو نیست |