کلیات سعدی/غزلیات/چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۴۹– ق، ب
چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت | آه اگر چون کمرم دست رسیدی بمیانت | |||||
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشهٔ وصلت | تو نه آنی که دگر کس بنشیند بمکانت | |||||
گر تو خواهی که یکیرا سخن تلخ بگوئی | سخن تلخ نباشد چو بر آید بدهانت | |||||
نه من انگشت نمایم بهواداری رویت | که تو انگشت نمائی و خلایق نگرانت | |||||
دَرِ اندیشه ببستم قلم وهم شکستم | که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت | |||||
سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا | تو نه آنی و نه اینی که هم[۱] اینست و هم آنت | |||||
ای رقیب ار نگشائی دَرِ دلبند برویم | اینقدر باز نمائی که دعا گفت فلانت | |||||
من همه عمر برآنم که دعاگوی تو باشم | گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت | |||||
سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل | منکه محتاج تو باشم ببرم بار گرانت |
- ↑ اینی وهم.