کلیات سعدی/غزلیات/هزار جهد کردم که گرد عشق نگردم

از ویکی‌نبشته

۳۷۳– ط

  هزار جهد بکردم که گرد عشق نگردم همی برابرم آید خیال روی تو هر دم  
  نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت[۱] که آب دیدهٔ سرخم بگفت و چهرهٔ زردم  
  بگلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم گلی تمام[۲] نچیدم هزار خار بخوردم  
  بساط عمر مرا گو فرو نورد زمانه که من حکایت دیدار دوست درننوردم  
  هر آنکسم که نصیحت همیکند بصبوری بهرزه باد هوا[۳] میدمد بر آهن سردم  
  بچشمهای تو دانم که تا ز چشم برفتی بچشم عشق و ارادت نظر بهیچ نکردم  
  نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت[۴] که روز هجر تو را خود ز عمر[۵] مینشمردم  
  چه دشمنی که نکردی چنانکه خوی تو باشد بدوستی که شکایت بهیچ دوست نبردم  
  من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم کنونکه اُنس گرفتم بتیغ باز نگردم  
  ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد؟ گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم  


  1. بخواستم که نگویم حدیث عشق و چه درمان.
  2. هنوز.
  3. همی.
  4. وصالت.
  5. بروز.