کلیات سعدی/غزلیات/عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۷۲– خ
عشقبازی نه من آخر بجهان آوردم | یا گناهیست که اول من مسکین کردم | |||||
تو که از صورت حال دل ما بیخبری | غم دل با تو نگویم که ندانی دردم | |||||
ایکه پندم دهی[۱] از عشق و ملامتگوئی | تو نبودی که من این جام محبت خوردم | |||||
تو برو مصلحت خویشتن اندیش[۲] که من | ترک جان دادم ازین[۳] پیش که دل بسپردم | |||||
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم | و گر این عهد بپایان نبرم نامردم | |||||
منکه روی از همه عالم بوصالت کردم | شرط انصاف نباشد که بمانی فردم | |||||
راست خواهی تو مرا شیفته میگردانی | گرد عالم بچنین روز نه من میگردم | |||||
خاک نعلین تو ای دوست نمییارم شد | تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم | |||||
روز دیوان جزا دست من و دامن تو | تا بگوئی دل سعدی بچه جرم آزردم |