کلیات سعدی/غزلیات/هر که هست التفات بر جانش
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۳۱– ب
| هر که هست التفات بر جانش | گو مزن لاف مهر جانانش | |||||
| درد من بر من از طبیب منست | از که جویم دوا و درمانش؟ | |||||
| آنکه سر در کمند وی دارد[۱] | نتوان رفت جز بفرمانش | |||||
| چکند بندهٔ حقیر فقیر | که نباشد بامرِ سلطانش؟ | |||||
| ناگزیرست یار عاشق را | که ملامت کنند یارانش | |||||
| وآنکه در بحر قلزمست غریق | چه تفاوت کند ز بارانش؟ | |||||
| گل بغایت رسید بگذارید | تا بنالد هزار دستانش | |||||
| عقل را گر هزار حجت هست | عشق دعوی کند ببطلانش | |||||
| هر کرا نوبتی زدند این تیر | در جراحت بماند پیکانش | |||||
| نالهٔ میکند چو گریهٔ طفل | که ندانند درد پنهانش | |||||
| سخن عشق زینهار مگوی | یا چو گفتی بیار برهانش | |||||
| نرود هوشمند در آبی | تا نبیند نخست پایانش | |||||
| سعدیا گر بیکدمت بیدوست[۲] | هر دو عالم دهند مستانش | |||||