کلیات سعدی/غزلیات/می‌ندانم چکنم چاره من این دستان را

از ویکی‌نبشته

۶۳۹

  می‌ندانم چکنم چاره من این دستان را تا بدست آورم آن دلبر پردستان را  
  او بشمشیر جفا خون دلم میریزد تا بخون دل من رنگ کند دستان را  
  من بیچاره تهیدستم ازان می‌ترسم که وصالش ندهد دست تهیدستان را  
  دامن وصلش اگر من بکف آرم روزی ندهم تا بقیامت دگر از دست آن را  
  در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد طوطی طبع من آن بلبل پردستان را  
  هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟  
  نرگس مست وی آزار دلم می‌طلبد آنکه در عربده میآورد او مستان را  
  گر ببینم رخ خوبش نکنم میل بباغ زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را  
  هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر بتماشا نرود هیچ نگارستان را  
  نیست بر[۱] سعدی ازین واقعه و نیست عجب گر غم فرقت او نیست کند هستان را  


  1. ظاهراً «نیست شد» درست می‌باشد.