کلیات سعدی/غزلیات/من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۹۲– ب
من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم | طاقت نمیدارم ولی افتان و خیزان میبرم | |||||
از دست او جان میبرم تا افکنم در پای او | تا تو نپنداری که من از دست او جان میبرم | |||||
تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگدل | هر لحظه از بیداد او سر در گریبان میبرم[۱] | |||||
خواهی بلطفم گو بخوان خواهی بقهرم گو بران[۲] | طوعا و کرها بندهام ناچار فرمان میبرم | |||||
درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانهام | نه درد ساکن میشود نه ره بدرمان میبرم[۱] | |||||
ایساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن | تو بار جانان میبری[۳] من بار هجران میبرم | |||||
ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم | دستی که در آغوش بود اکنون بدندان میبرم | |||||
گفتم بپایان آورم در عمر خود با او شبی | حالا بعشق روی او روزی بپایان میبرم | |||||
سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا | از دست آن ترک خطا یرغو بقاآن میبرم | |||||
من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او | گل آورند از بوستان من گل ببستان میبرم |