کلیات سعدی/غزلیات/قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۴۱
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب | مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب | |||||
بناز خفته چه داند که دردمند فراق | بشب چه میگذراند علیالخصوص غریب؟ | |||||
بقهر میروم و نیست آن مجال که باز | بشهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب | |||||
پدر بصبر نمودن مبالغت میکرد | ک ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب | |||||
جواب دادم ازین ماجرا که ای بابا | چو درد من نپذیرد دوا بجهد طبیب | |||||
مدار توبه توقع ز من که در مسجد | سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب | |||||
بمکتب ارچه فرستادیم نکو نامد | گرفته ناخن چنگم بزخم چوب ادیب | |||||
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر | جدا شود بلحد بند بندم از ترکیب | |||||
باختیار ندارد سر سفر سعدی | ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب |