کلیات سعدی/غزلیات/شب فراق نخواهم دواج دیبا را
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۵– ط
شب فراغ نخواهم دواج دیبا را | که شب دراز بود خوابگاه تنها را | |||||
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند | که احتمال نماندست ناشکیبا را | |||||
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی | روا بود که ملامت کنی زلیخا را | |||||
چنین جوان که توئی برقعی فروآویز | وگرنه دل برود پیر پای برجا را | |||||
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو | ببرد قیمت سرو بلند بالا را | |||||
دگر بهر چه تو گوئی مخالفت نکنم | که بیتو عیش میسر نمیشود ما را | |||||
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب | چو فرقدین و نگه میکنم ثریّا را | |||||
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز | نظر بروی تو کوریّ چشم اعدا را | |||||
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق | معاف دوست بدارند قتل عمدا را | |||||
تو همچنان دل شهری بغمزهٔ ببری | که بندگان بنیسعد[۱] خوان یغما را | |||||
درین روش که توئی بر هزار چون سعدی | جفا و جور توانی ولی مکن یارا |
- ↑ در یک نسخه: ابوبکر.