کلیات سعدی/غزلیات/سروبالایی به صحرا میرود
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۲۶۷– ط
سروبالائی بصحرا میرود | رفتنش بین تا چه زیبا میرود | |||||
تا کدامین باغ ازو خرمترست | کو برامش کردن آنجا میرود | |||||
میرود در راه و در اجزای خاک | مرده میگوید مسیحا میرود | |||||
این چنین بیخود نرفتی سنگدل | گر بدانستی چه بر ما میرود | |||||
اهل دل را گو نگه دارید چشم | کان پری پیکر بیغما میرود | |||||
هر کرا در شهر دید از مرد و زن | دل ربود اکنون بصحرا میرود | |||||
آفتاب و سرو غیرت میبرند | کافتابی، سرو بالا میرود | |||||
باغ را چندان بساط افکندهاند | کادمی بر فرش دیبا میرود | |||||
عقل را با عشق زور پنجه نیست | کار مسکین از مدارا میرود | |||||
سعدیا دل در سرش کردی و رفت | بلکه جانش[۱] نیز در پا میرود |
- ↑ در نسخ چاپی: جانت.