پرش به محتوا

کلیات سعدی/غزلیات/ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را

از ویکی‌نبشته

۱۸– ب

  ساقی بده آن کوزهٔ یاقوت روانرا یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را  
  اول پدر پیر خورد رطل دمادم تا مدّعیان هیچ نگویند جوان را  
  تا مست نباشی نبری بار غم یار آری شتر مست کشد[۱] بار گران را  
  ای روی تو آرام دل خلق جهانی بیروی تو شاید که نبینند جهان را  
  در صورت و معنی که تو داری چتوانگفت؟ حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را  
  آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل شهد لب شیرین تو زنبور میان را  
  زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را  
  یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را  
  وانگه که بتیرم زنی اول خبرم ده تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را  
  سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست کز شادی وصل تو فرامش کند آن را  
  ور نیز جراحت بدوا باز هم آید از جای جراحت نتوان برد نشان را  


  1. برد.