کلیات سعدی/غزلیات/زنده بی دوست خفته در وطنی
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۰۴ – ب
زنده بیدوست خفته در وطنی | مَثل مُردهایست در کفنی | |||||
عیش را بیتو عیش نتوان گفت | چه بود بی وجود روح تنی؟ | |||||
تا صبا میرود ببستانها | چون تو سروی نیافت[۱] در چمنی | |||||
و آفتابی خلاف امکانست | که برآید ز جیب پیرهنی | |||||
وآن شکن برشکن قبایل زلف | که بلائیست زیر هر شکنی | |||||
بر سر کوی عشق بازاریست | که نیارد هزار جان ثمنی | |||||
جای آنست اگر ببخشائی | که نبینی فقیرتر ز منی | |||||
هفت کشور نمیکنند امروز | بی مقالات سعدی انجمنی | |||||
از دو بیرون نه، یا دلت سنگیست[۲] | یا بگوشت نمیرسد سخنی |