کلیات سعدی/غزلیات/رباعیات
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
رباعیات[۱]
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را | واگاهی نیست مردم بیرون را | |||||
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست | داند که چه درد میکشد مجنون را؟ |
*
عشاق بدرگهت اسیرند بیا | بدخوئی تو بر تو نگیرند بیا | |||||
هر جور و جفا که کردهٔ معذوری | زان پیش که عذرت نپذیرند بیا |
*
ایچشم تو مست خواب و سرمست شراب | صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب | |||||
مانند تو آدمی در آباد و خراب | باشد که در آئینه توان دید و در آب |
*
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت | درمانش تحملست و سر پیش انداخت | |||||
یا ترک گل لعل همی باید گفت | یا با الم خار همی باید ساخت |
*
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت | چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت | |||||
پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت | آن سوخت که شمع را چنین میافروخت |
*
روزی گفتی شبی کنم دلشادت | وز بند غمان خود کنم آزادت | |||||
دیدی که از آنروز چه شبها بگذشت | وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟ |
*
صد بار بگفتم بغلامان درت | تا آینه دیگر نگذارند برت | |||||
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت | کس باز نیاید دگر اندر نظرت |
*
آن یار که عهد دوستداری بشکست | میرفت و منش گرفته دامان در دست[۲] | |||||
میگفت دگر باره[۳] بخوابم بینی | پنداشت که بعد از آن[۴] مرا خوابی هست |
*
شبها گذرد که دیده نتوانم بست | مردم همه از خواب و من از فکر تو مست | |||||
باشد که بدست خویش خونم ریزی | تا جان بدهم دامن مقصود بدست |
*
هشیار سری بود ز سودای تو مست | خوش آنکه ز روی تو دلش رفت ز دست | |||||
بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود | ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست |
*
گر زحمت مردمان این کوی از ماست | یا جرم[۵] ترش بودن آن روی از ماست | |||||
فردا متغیر شود[۶] آن روی چو شیر | ما نیز برون شویم[۷] چون موی از ماست |
*
وه وه که قیامتست این قامت راست | با سرو نباشد این لطافت که تراست | |||||
شاید که تو دیگر بزیارت نروی | تا مرده نگوید که قیامت برخاست |
*
سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست | بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست | |||||
هرجا که بنفشهٔ ببینم گویم | موئی ز سرت باد بصحرا بردست |
*
امشب که حضور یار جان افروزست | بختم بخلاف دشمنان پیروزست | |||||
گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا | آنشب که تو در کنار باشی روزست |
*
آنشب که تو در کنار مائی روزست | و آنروز که با تو میرود نوروزست | |||||
دی رفت و بانتظار فردا منشین | دریاب که حاصل حیات امروزست |
*
گویند هوای فصل آزار خوشست | بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست | |||||
ابریشم زیر و نالهٔ زار خوشست | ای بیخبران اینهمه با یار خوشست |
*
خیزم بروم چو صبر نامحتملست | جان در قدمش[۸] کنم که آرام دلست | |||||
و اقرار کنم برابر[۹] دشمن و دوست | کانکس که مرا بکشت از من بحلست |
*
آن ماه که گفتی ملک رحمانست | این بار اگرش نگه کنی شیطانست | |||||
روئی که چو آتش بزمستان خوش بود | امروز چو پوستین بتابستانست |
*
آن سست وفا که یار دل سخت منست | شمع دگران و آتش رخت منست[۱۰] | |||||
ای با همه کس بصلح و با ما بخلاف | جرم از تو نباشد گنه از بخت منست |
*
از بسکه بیازرد دل دشمن و دوست | گوئی بگناه مسخ کردندش پوست | |||||
وقتی غم او بر همه دلها بودی | اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست |
*
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست | هرچ آن بسر آیدم ز دست تو نکوست | |||||
ای مرغ سحر تو صبح برخاستهٔ | ما خود همه شب نخفتهایم از غم دوست |
*
چون حال بدم در نظر دوست نکوست | دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست | |||||
چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست | بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست |
*
غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست | وانرا که غم تو کشت فاضلتر ازوست | |||||
فردای قیامت این بدان کی ماند | کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟ |
*
گر دل بکسی دهند باری بتو دوست | کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست | |||||
از هر که وجود صبر بتوانم کرد | الا ز وجودت که وجودم همه اوست |
*
گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست | یا مغز برآیدم چو بادام از پوست | |||||
غیرت نگذاردم که نالم بکسی | تا خلق ندانند که منظور من اوست |
*
گویند رها کنش که یاری بدخوست | خوبیش نیرزد بدرشتی که دروست | |||||
بالله بگذارید میان من و دوست | نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست |
*
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست | وین جان بلب رسیده در بند تو نیست | |||||
گر تو دگری بجای من بگزینی | من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست |
*
با دوست چنانکه اوست میباید داشت | خونابه درون پوست میباید داشت | |||||
دشمن که نمیتوانمش دید بچشم | از بهر دل تو دوست میباید داشت |
*
بگذشت و چگویم که چه بر من بگذشت | سیلاب محبتم ز دامن بگذشت | |||||
دستی بدلم فرو کن ای یار عزیز | تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت[۱۱] |
*
روی تو بفال دارم ای حور نژاد | زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد | |||||
فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت | تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد |
*
تو هرچه بپوشی بتو زیبا گردد | گر خام بود اطلس و دیبا گردد | |||||
مندیش که هرکه یکنظر روی تو دید | دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد |
*
نوروز که سیل در کمر میگردد | سنگ از سر کوهسار در میگردد | |||||
از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل | گوئی که دل تو سختتر میگردد |
*
کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد | با دوست بپایان نشنیدیم که برد | |||||
مقراض بدشمنی سرش برمیداشت | پروانه بدوستیش در پا میمرد |
*
دستارچهٔ کان بت دلبر دارد | گر بوئی ازان باد صبا بردارد | |||||
بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد[۱۲] | در حال ز خاک تیره سر بردارد |
*
گر باد ز گل حسن شبابش ببرد | بلبل نه حریفیست که خوابش ببرد[۱۳] | |||||
گل وقت رسیدن آب عطار ببرد | عطار بوقت رفتن آبش ببرد |
*
کس نیست که غم از دل ما داند برد | یا چارهٔ کار عشق بتواند برد | |||||
گفتم که بشوخی ببرد دست از ما | زین دست که او پیاده میداند برد |
*
هر وقت که بر من آن پسر میگذرد | دانی که ز شوقم چه بسر میگذرد؟ | |||||
گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای[۱۴] | آخر بدهان چون شکر میگذرد |
*
خالی که مرا عاجز و محتال بکرد | خطی برسید و دفع آن خال بکرد | |||||
خال سیهش بود که خونم میریخت | ریش آمد و رویش همه چون خال بکرد[۱۵] |
*
چون بخت بتدبیر نکو نتوان کرد | بیفائده سعی و گفتگو نتوان کرد | |||||
گفتم بروم صبر کنم یک چندی | هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد |
*
شمع ارچه بگریه جانگدازی میکرد | گریه زده خندهٔ مجازی میکرد | |||||
آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز | استاده بد و زبان درازی میکرد |
*
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد | رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد | |||||
از ماش بسی دعا و خدمت برسان | گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟ |
*
آندوست که آرام دل ما باشد | گویند که زشتست بهل تا باشد | |||||
شاید که بچشم کس نه زیبا باشد | تا یاری از آنِ منِ تنها باشد |
*
آنرا که جمال ماه پیکر باشد | در هرچه نگه کند منور باشد | |||||
آئینه بدست هرکه ننماید نور | از طلعت بیصفای او در باشد[۱۶] |
*
آنرا که نظر بسوی هرکس باشد | در دیدهٔ صاحبنظران خس باشد | |||||
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع | در مذهب عشق شاهدی بس باشد |
*
هر سرو که در بسیط عالم باشد | شاید که بپیش قامتت خم باشد | |||||
ز سرو[۱۷] بلند هرگز این چشم مدار | بالای دراز را خرد[۱۸] کم باشد |
*
گر دست تو در خون روانم باشد | مندیش که آن دم غم جانم باشد | |||||
گویم چه گناه از من مسکین آمد | کو خسته شد از من غم آنم باشد[۱۹] |
*
بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد | دور از تو گرش دلیست پر خون باشد | |||||
آن کش نفسی قرار بیروی تو نیست | اندیش که بیتو مدّتی چون باشد |
*
آهو بره را که شیر در پی باشد | بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟ | |||||
این مِلح در آب چند بتواند بود | وین برف در آفتاب تا کی باشد؟ |
*
ما را بچه روی از تو صبوری باشد | یا طاقت دوستی و دوری باشد | |||||
جائی که درخت گل سوری باشد | جوشیدن بلبلان ضروری باشد |
*
مشنو که مرا از تو صبوری باشد | یا طاقت دوستی و دوری باشد | |||||
لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟ | خرسندی عاشقان ضروری باشد |
*
آن خال حسن که دیدمی خالی شد | وان لعبت با جمال جمالی شد | |||||
چال زنخش که جان درو میآسود | تا ریش برآورد سیه چالی شد |
*
دانی که چرا بر[۲۰] دهنم راز آمد | مرغ دلم از درون[۲۱] بپرواز آمد؟ | |||||
از من نه عجب که هاون روئینتن | از یار جفا دید و بآواز آمد |
*
روزی نظرش بر من درویش آمد | دیدم که معلم بداندیش آمد | |||||
نگذاشت که آفتاب بر من تابد | آن سایه گران چو ابر در پیش آمد |
*
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد | کان شوخ دوان دوان بتعجیل آمد | |||||
گفتم که نمینهی رخی بر رخ من | گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد[۲۲] |
*
وقت گل و روز شادمانی آمد | آن شد که بسرما نتوانی آمد | |||||
رفت آنکه دلت بمهر ما گرم نبود | سرما شد و وقت مهربانی آمد[۲۳] |
*
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند | بربود دلم ز دست و در پای افکند | |||||
این دیدهٔ شوخ میبرد دل بکمند | خواهی که بکس دل ندهی دیده ببند[۲۴] |
*
در خرقهٔ توبه[۲۵] آمدم روزی چند | چشمم بدهان واعظ و گوش بپند | |||||
ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند | وز یاد برفتم سخن دانشمند |
*
گویند مرو در پی آن سرو بلند | انگشت نمای خلق بودن تا چند؟ | |||||
بیفائده پندم مده ای دانشمند | من چون نروم که میبرندم بکمند؟ |
*
کس با تو عدو محاربت نتواند | زیرا که گرفتار کمندت ماند | |||||
نه دل دهدش که با تو شمشیر زند | نه صبر که از تو روی برگرداند |
*
آنان که پریروی و شکر گفتارند | حیفست که روی خوب پنهان دارند | |||||
فیالجمله نقاب نیز بیفائده نیست[۲۶] | تا زشت بپوشند و نکو بگذارند |
*
آن کودک لشکری که لشکر شکند | دائم دل ما چو قلب کافر شکند | |||||
محبوب که تازیانه در سر شکند | به زانکه ببیند و عنان برشکند |
*
کس عیب نظر باختن ما نکند | زیرا که نظر داعی تنها نکند | |||||
بیکار بهیمهای و کژ طبع کسی | کو فرق میان زشت و زیبا نکند |
*
مجنون اگر احتمال لیلی نکند | شاید که بصدق عشق دعوی نکند | |||||
در مذهب عشق هر که جانی دارد | روی دل ازو بهر که دنیی نکند |
*
آن درد ندارم که طبیبان دانند | دردیست محبت که حبیبان دانند | |||||
ما را غم روی آشنائی کشتست | این حال نباید که غریبان دانند |
*
مردان نه بهشت و رنگ و بو میخواهند | یا موی خوش و روی نکو میخواهند | |||||
یاری دارند مثل و مانندش نیست | در دنیی و آخرت هم او میخواهند |
*
هر چند که عیبم از قفا میگویند | دشنام و دروغ و ناسزا میگویند | |||||
نتوان بحدیث دشمن از دوست برید | دانی چه؟ رها کنیم تا میگویند |
*
با دوست بگرمابه درم خلوت بود | وانروی گلینش گِل حمام آلود | |||||
گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟ | گفتم بگل آفتاب نتوان اندود |
*
من دوش قضا یار و قدر پشتم بود | نارنج زنخدان تو در مشتم بود | |||||
دیدم که همیگزم لب شیرینش[۲۷] | بیدار چو گشتم[۲۸] سر انگشتم بود |
*
داد طرب از عمر بده تا برود | تا ماه برآید و ثریا برود | |||||
ور خواب گران شود بخسبیم بصبح | چندانکه نماز خاست[۲۹] از ما برود |
*
سودای تو از سرم بدر مینرود | نقشت ز برابر نظر می نرود | |||||
افسوس که در پای تو ایسرو روان | سر میرود و بیتو بسر مینرود |
*
من گر سگکی زان تو باشم چشود؟ | خاری ز گلستان تو باشم چشود؟ | |||||
شیران جهان روبه درگاه تواند | گر من سگ دربان تو باشم چشود؟ |
*
چون صورت خویشتن در آئینه بدید | وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ | |||||
میگفت چنانکه میتوانست شنید | بس جان بلب آمد که بدین لب نرسید |
*
گر تیر جفای دشمنان میآید | دل تنگ مکن[۳۰] که دوست میفرماید | |||||
بر یار ذلیل هر ملامت کاید | چون یار عزیز میپسندد شاید |
*
من چاکر آنم که دلی برباید | یا دل بکسی دهد که جان آساید | |||||
آنکس که نه عاشق و نه معشوق کسیست | در ملک خدای اگر نباشد شاید |
*
این ریش تو سخت زود بر میآید | گرچه نه مراد بود بر میآید | |||||
بر آتش رخسار تو دلهای کباب | از بسکه بسوخت دود بر میآید |
*
امشب نه بیاض روز بر میآید | نه نالهٔ مرغان سحر میآید | |||||
بیدار همه شب و نظر[۳۱] بر سر کوه | تا صبح کی از سنگ بدر میآید |
*
هرچند که هست عالم از خوبان پر | شیرازی و کازرونی و دشتی[۳۲] و لر | |||||
مولای منست آن عربیزادهٔ حر | کاخر بدهان حلو میگوید مُر |
*
بستان رخ تو گلستان آرد بار | وصل تو حیات[۳۳] جاودان آرد بار | |||||
بر خاک فکن قطرهٔ از آب دو لعل | تا بوم و بر زمانه جان آرد بار |
*
از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر | دلداری خلق هرچه بیش اولیتر | |||||
ایدوست بدست دشمنانم مسپار | گر میکشیم بدست خویش اولیتر |
*
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز | وی بیسببی گرفته پای از من باز | |||||
ای دست از آستین برون کرده بعهد | وامروز کشیده پای در دامن باز |
*
تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز | کوته نکنم ز دامنت دست نیاز | |||||
هرچند که راهم بتو دورست و دراز | در راه بمیرم و نگردم ز تو باز |
*
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز | خواهی بکشم بهجر و خواهی بنواز | |||||
ور بگریزم ز دست ای مایهٔ ناز | هرجا که روم پیش تو میآیم باز |
*
ای ماه شبافروز[۳۴] شبستان افروز | خرم تن[۳۵] آنکه با تو باشد شب و روز | |||||
تو خود بکمال خلقت[۳۶] آراستهٔ | پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز |
*
یا روی بکنج خلوت آور شب و روز | یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز | |||||
مستوری و عاشقی بهم ناید راست | گر پرده نخواهی که درد دیده بدوز |
*
روئی که نخواستم که بیند[۳۷] همه کس | الا شب و روز پیش من باشد[۳۸] و بس | |||||
پیوست بدیگران و از من[۳۹] ببرید | یارب تو بفریاد من مسکین رس |
*
گر بیخبران و عیبگویان از پس | منسوب کنندم بهوی و بهوس | |||||
آخر نه گناهیست که من کردم و بس | منظور ملیح دوست دارد همه کس |
*
منعم که بعیش میرود روز و شبش | نالیدن درویش نداند سببش | |||||
بس آب که میرود بجیحون و فرات | در بادیه تشنگان بجان در طلبش |
*
نونیست کشیده عارض موزونش | وآن خال معنبر نقطی بر نونش | |||||
نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست | خط دایرهٔ کشیده پیرامونش |
*
گویند مرا صوابرایان بهوش | چون دست نمیرسد بخرسندی کوش | |||||
صبر از متعذّر چکنم گر نکنم | گر خواهم و گر نخواهم از نرمه گوش[۴۰] |
*
همسایه که میل طبع بینی سویش | فردوس برین بود سرا در کویش | |||||
وآنرا که نخواهی که ببینی رویش | دوزخ باشد بهشت[۴۱] در پهلویش |
*
یا همچو همای بر من افکن پر خویش | تا بندگیت کنم بجان و سر خویش | |||||
گر لایق خدمتم ندانی بر خویش | تا من سر خویش گیرم و کشور خویش |
*
ای بیتو فراخای جهان بر ما تنگ | ما را بتو فخرست و ترا از ما ننگ | |||||
ما با تو بصلحیم و ترا با ما جنگ | آخر بنگوئی که دلست این یا سنگ؟ |
*
گر[۴۲] دست دهد دولت ایام وصال | ور[۴۳] سر برود در سر سودای محال | |||||
یک بوسه برین نیمهٔ خالی دهمش | از رویش و یکبوسه[۴۴] بران نیمهٔ خال |
*
خود را بمقام شیر میدانستم | چون خصم آمد بروبهی مانستم | |||||
گفتم من و صبر اگر بود روز فراق | چون واقعه افتاد بنتوانستم |
*
خورشید رخا من بکمند تو درم | بارت بکشم بجان و جورت ببرم | |||||
گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم | خود را بفروشم و مرادت بخرم |
*
هر سرو قدی که بگذرد در نظرم | در هیأت او خیره بماند بصرم | |||||
چون چشم ندارم[۴۵] که جوان گردم باز | آخر کم از آنکه در جوانان نگرم |
*
شبهای دراز بیشتر بیدارم | نزدیک سحر روی ببالین آرم | |||||
میپندارم که دیده بی دیدن دوست | در خواب رود، خیال میپندارم |
*
از جملهٔ بندگان منش بندهترم | وز چشم خداوندیش افکندهترم | |||||
با این همه دل بر نتوان داشت که دوست | چندانکه مرا بیش کشد زندهترم |
*
خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم | خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم | |||||
گر دست دهد که آستینش گیرم | ورنه بروم بر آستانش میرم[۴۶] |
*
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم | چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم؟ | |||||
دل با تو خصومت آرزو میکندم | تا صلح کنیم و در کنارت گیرم |
*
آندوست که دیدنش بیاراید چشم | بیدیدنش از دیده نیاساید چشم | |||||
ما را ز برای دیدنش باید چشم | ور دوست نبینی بچه کار آید چشم؟ |
*
آن رفته که بود دل بدو مشغولم | وافکنده بشمشیر جفا مقتولم | |||||
بازآمد و آن رونق پارینش[۴۷] نیست | خط خویشتن آورد که من معرولم |
*
مندیش که سست عهد و بد پیمانم | وز دوستیت قرار گیرد جانم | |||||
هرچند که بخط جمال منسوخ شود[۴۸] | من خط تو همچنان زنخ میخوانم |
*
من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم | فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم | |||||
چشمم بدهان توست و گوشم بسخن | وز عشق لبت فهم سخن مینکنم |
*
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم | خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم | |||||
ور بیتو میان ارغوان و سمنم | بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم |
*
آرام دل خویش نجویم چکنم؟ | وندر طلبش بسر نپویم چکنم؟ | |||||
گویند مرو که خون خود میریزی | مادام که در کمند اویم چکنم؟ |
*
گفتم که دگر چشم بدلبر نکنم | صوفی شوم و گوش بمنکر نکنم | |||||
دیدم که خلاف طبع موزون منست | توبت کردم که توبه دیگر نکنم |
*
من با تو سکون نگیرم و خو نکنم | بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم | |||||
گویند فراموش کنش تا برود | الحمد فراموش کنم و او نکنم[۴۹] |
*
من با تو نیامدم که صحرا بینم | یا بر لب جوئی بهوس بنشینم | |||||
مقصود من آنست که تو لاله و گل | میچینی و من درد تو بر میچینم[۵۰] |
*
خیزم قد و بالای چو حورش بینم | وآن طلعت آفتاب نورش بینم | |||||
گر ره ندهندم که بنزدیک شوم | آخر نزنندم که ز دورش بینم |
*
میآئی و لطف و کرمت میبینم | آسایش جان در قدمت میبینم | |||||
وآنوقت که غائبی همت میبینم | هر جا که نگه میکنمت میبینم |
*
چون میکشد آن طیرهٔ خورشید و مهم | من نیز بذلّ و حیف تن در ندهم | |||||
باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم | وانگه بکشد چو میکشد بر گنهم[۵۱] |
*
من با دگری دست بپیمان ندهم | دانم که نیوفتد حریف از تو بهم | |||||
دل بر تو نهم که راحت جان منی | ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟ |
*
ما حاصل عمری بدمی بفروشیم | صد خرمن شادی بغمی بفروشیم | |||||
در یکدم اگر هزار جان دست دهد | در حال بخاک قدمی بفروشیم |
*
بگذشت بر آب چشم همچون جویم | پنداشت کزو مرحمتی میجویم | |||||
من قصهٔ خویشتن بدو چون گویم؟ | ترکست و بچوگان بزند چون گویم |
*
یاران بسماع نای و[۵۲] نی جامه دران | ما دیده بجائی متحیر نگران | |||||
عشق آنِ منست و لهو ازان دگران | من چشم برین[۵۳] کنم شما گوش بر آن |
*
یرلیغ ده[۵۴] ای خسرو خوبان جهان | تا پیش قدت چنگ زند[۵۵] سرو روان | |||||
تا کی برم از دست جفای تو قلان | نی شرع محمدست نی یاسهٔ خان[۵۶] |
*
من خاک درش[۵۷] بدیده خواهم رفتن | ایخصم بگوی هرچه خواهی[۵۸] گفتن | |||||
چون پای مگس که در عسل سخت شود | چندانکه برانی نتواند[۵۹] رفتن |
*
مه را ز فلک بطرف بام آوردن | وز روم کلیسیا بشام آوردن | |||||
در وقت سحر نماز شام آوردن | بتوان، نتوان ترا بدام آوردن |
*
در دیده بجای سرمه سوزن دیدن | برق آمده و آتش زده خرمن دیدن | |||||
در قید فرنگ غل بگردن دیدن | به زانکه بجای دوست دشمن دیدن |
*
ایدوست گرفته بر سر ما دشمن | یا دوست گزین بدوستی یا دشمن | |||||
نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست | آسانتر ازان که بینمش[۶۰] با دشمن |
*
ای دست[۶۱] تو آتش زده در خرمن من | تو دست نمیگذاری از دامن من | |||||
این دست نگارین که بسوزن زدهٔ | هرچند حلال نیست در گردن من |
*
آن لطف که در شمایل اوست ببین | وآن خندهٔ همچو پسته در پوست ببین | |||||
نینی تو بحسن روی او ره نبری | در چشم من آی و صورت دوست ببین[۶۲] |
*
چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو | آخر دل آدمی نه سنگست و نه رو | |||||
آنکس که نه راست طبع باشد نه نکو | نه عاشق کس بود نه کس عاشق او |
*
یکروز باتفاق صحرا من و تو | از شهر برون شویم[۶۳] تنها من و تو | |||||
دانی که من و تو کی بهم خوش باشیم؟ | آنوقت که کس نباشد الاّ من و تو |
*
ما را نه ترنج از تو مرادست نه به | تو خود شکری پسته و بادام مده | |||||
گر نار ز پستان تو که باشد و مه | هرگز نبود به از زنخدان تو به |
*
نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه | آه از تو که در وصف نمیآئی آه | |||||
هرکس برهی میرود اندر طلبت | گر ره بتو بودی نبدی اینهمه راه |
*
ایکاش نکردمی نگاه از دیده | بر دل نزدی عشق تو راه از دیده | |||||
تقصیر ز دل بود و گناه از دیده | آه از دل و صد هزار آه از دیده |
*
ای بیرخ تو چو لاله زارم دیده | گرینده چو ابر نوبهارم دیده | |||||
روزی بینی در آرزوی رخ تو | چون اشک چکیده در کنارم دیده |
*
ای مطرب ازان حریف پیغامی ده | وین دلشده را بعشوه آرامی ده | |||||
ای ساقی ازان دور وفا جامی ده | ور رشک برد حسود گو جامی ده[۶۴] |
*
ای راهروان را گذر از کوی تو نه | ما بیخبر از عشق و خبر سوی تو نه | |||||
هر تشنه که از دست تو بستاند آب | از دست تو سیر گردد از روی تو نه |
*
هرگز بود آدمی بدین زیبائی؟ | یا سرو بدین بلند و خوش بالائی[۶۵]؟ | |||||
مسکین دل آنکه از برش برخیزی | خرّم تن آنکه از درش بازآئی |
*
گیرم که بفتوای[۶۶] خردمندی و رای | از دائرهٔ عقل برون ننهم پای | |||||
با میل که طبع میکند چتوان کرد؟ | عیبست که در من آفریدست خدای |
*
کی دانستم که بیخطا برگردی؟ | برگشتی و خون مستمندان خوردی | |||||
بالله اگر آنکه خط کشتن دارد | آن جور پسندد که تو بی خط کردی[۶۷] |
*
ایکاش که مردم آن صنم دیدندی | یا گفتن دلستانش بشنیدندی | |||||
تا بیدل و بیقرار گردیدندی | بر گریهٔ عاشقان نخندیدندی |
*
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری | باشد که بلای عشق گردد سپری | |||||
چندانکه نگه میکنم ای رشک پری | بار دومین از اولین خوبتری |
*
هر روز بشیوهای و لطفی دگری | چندانکه نگه میکنمت خوبتری | |||||
گفتم که بقاضی برمت تا دل خویش | بستانم و ترسم دل قاضی ببری |
*
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی | سرمست هوا و پایبند هوسی | |||||
ترسم[۶۸] که به یاران عزیزت نرسی | کز دست و زبان خویشتن در قفسی |
*
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی | کس چون تو صنوبر نخرامد بکشی | |||||
گر روی بگردانی و گر سر بکشی | ما با تو خوشیم گر تو با ما نه خوشی[۶۹] |
*
ماها همه شیرینی و لطف و نمکی | نه ماه زمین که آفتاب فلکی | |||||
تو آدمئی و دیگران آدمیند؟ | نینی تو که[۷۰] خط سبز داری ملکی |
*
کردیم بسی جام لبالب خالی | تا بو که نهیم لب بران لب حالی | |||||
ترسنده ازان شدم که ناگاه ز جان | بیوصل لبت کنیم قالب خالی |
*
در وهم نیاید که چه شیرین دهنی | اینست که دور از لب و دندان منی | |||||
ما را بسرای پادشاهان ره نیست | تو خیمه بپهلوی گدایان نزنی |
*
گر کام دل از زمانه تصویر کنی | بیفائده خود را ز غمان پیر کنی | |||||
گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست[۷۱] | چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟ |
*
ایکودک لشکری که لشکر شکنی | تا کی دل ما چو قلب کافر شکنی؟ | |||||
آنرا که تو تازیانه بر سر شکنی | به زانکه ببینی و عنان برشکنی[۷۲] |
*
ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی | تا صورت حال دردمندان بینی | |||||
گر من بتو فرهاد صفت شیفتهام | عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی |
*
گر دشمن من بدوستی بگزینی | مسکین چکند با تو بجز مسکینی | |||||
صد جور بکن که همچنان مطبوعی[۷۳] | صد تلخ بگو که همچنان شیرینی |
*
گر دولت و بخت باشد و روزبهی | در پای تو سر ببازم ایسرو سهی | |||||
سهلست که من در قدمت خاک شوم | ترسم که تو پای بر سر من ننهی |
- ↑ در نسخههای قدیم آنچه از رباعیات در پند و نصیحت است (در حدود چهل رباعی) جزء قطعات اخلاقی آمده. ما نیز این شیوه را برگزیدیم و در اینجا تنها رباعیاتی را که در عشق و مغازله است آوردیم.
- ↑ در دامن دست.
- ↑ که بعد ازین.
- ↑ بعد ازو.
- ↑ یا نیز.
- ↑ در نسخ چاپی: فردا که معنبر شود.
- ↑ رویم.
- ↑ طلبش.
- ↑ مقابل.
- ↑ در نسخه چاپی: آتش بخت. در نسخهٔ قدیم: یار دل رخت (؟) (متن قیاساً تصحیح شده)
- ↑ این رباعی در یک نسخه قدیم دیده شد.
- ↑ بگذارد.
- ↑ متن مطابقست با قدیمترین نسخه و در نسخ معتبر دیگر بیت اول چنین است:
وقتست که چشم فتنه خوابش ببرد باد از رخ گل حسن شبابش ببرد - ↑ میگوی.
- ↑ این رباعی در قدیمترین نسخه دیده شده.
- ↑ در نسخ چاپی بیت دوم چنین است:
آئینه بدست هرکه بنماید نور از طلعت بیصفا مکدر باشد - ↑ وز سرو.
- ↑ بالای دراز باخرد.
- ↑ همین مضمون را با عبارتی زیباتر در گلستان فرموده:
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز تا نگوئی که در آن دم غم جانم باشد گویم از بندهٔ مسکین چه گنه صادر که دل آزرده شد از من غم آنم باشد - ↑ در.
- ↑ مرغ دل از اندرون.
- ↑ این رباعی تنها در یک نسخهٔ بسیار قدیم است که در ضمن قطعات آمده و گویا اشاره بواقعهایست.
- ↑ متن مطابقست با نسخ قدیم و در نسخههای معتبر دیگر رباعی چنین است:
وقت گل و روز شادمانی آمد هنگام نشاط و کامرانی آمد آن شد که بسرما نتوانی آمد سرما شد و وقت مهربانی آمد - ↑ این رباعی در باب پنجم گلستان نیز آمده (حکایت قاضی همدان)
- ↑ فقر.
- ↑ در قدیمترین نسخه: دانی که چه حکمت است در زیر نقاب.
- ↑ شیرینت.
- ↑ در نسخهٔ قدیم:از خواب ببودم.
- ↑ این رباعی تنها در یک نسخهٔ قدیم و این کلمه بهمین صورت دیده شد.
- ↑ دلتنگ مشو.
- ↑ در نسخ چاپی: بیدار نشستهام نظر.
- ↑ کوهی.
- ↑ بقای.
- ↑ منور.
- ↑ دل.
- ↑ طلعت.
- ↑ ببیند.
- ↑ الا بشب و روز بود یارم.
- ↑ از ما.
- ↑ این رباعی در دو نسخه دیده شد و معنی مصراع آخر آشکار نگشت.
- ↑ در قدیمترین نسخه: درخت (؟)
- ↑ در قدیمترین نسخه: کی.
- ↑ یا.
- ↑ نیمهٔ خالش بدهم ناگاه و دگر بوسه.
- ↑ می نتوانم.
- ↑ این بیت در گلستان نیز آمده.
- ↑ در قدیمترین نسخه: آیینش.
- ↑ متن مطابقست با قدیمترین نسخه، و در نسخههای چاپی: من وصل تو همچنان بجان میجویم.
- ↑ این رباعی تنها در قدیمترین نسخه است.
- ↑ من گل ز رخت میچینم.
- ↑ بی گنهم.
- ↑ دف و.
- ↑ درین.
- ↑ یرلغ بده.
- ↑ کلی برد. (؟)
- ↑ قان.
- ↑ درت.
- ↑ گو خصم بگوی آنچه بخواهی.
- ↑ نتوانم.
- ↑ دیدنش.
- ↑ ایدوست.
- ↑ این رباعی تنها در قدیمترین نسخه دیده شد.
- ↑ رویم.
- ↑ جان میده.
- ↑ در نسخ چاپی: یا سرو بدین بلندی و رعنائی.
- ↑ بفتوی و.
- ↑ این رباعی تنها در قدیمترین نسخه دیده شد.
- ↑ شاید.
- ↑ نخوشی.
- ↑ که تو.
- ↑ گیرم که ز دشمنان بنالی بر دوست.
- ↑ این رباعی با اندک تغییر مکررست (ص ۳۸۷)
- ↑ محبوبی.