کلیات سعدی/غزلیات/خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۹۹–
خنک آنروز که در پای تو جان اندازم | عقل در دمدمهٔ خلق جهان اندازم | |||||
نامهٔ حسن تو بر عالم و جاهل خوانم | نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم | |||||
تا کی این پردهٔ جانسوز پس پرده زنم | تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم | |||||
دردنوشان غمترا چو شود مجلس گرم | خویشتن را بطفیلی بمیان اندازم | |||||
تا نه هر بیخبری وصف جمالت گوید | سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم | |||||
گر بمیدان محاکای تو جولان یابم | گوی دل در خم چوگان زبان اندازم | |||||
گردنانرا بسرانگشت قبولت ره نیست | چون قلم هستی خود را سر ازان اندازم | |||||
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین[۱] | حق علیمست که لبیک زنان اندازم |
- ↑ مشتاق بین.