کلیات سعدی/غزلیات/خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۶۰ – ط
خبر از عیش[۱] ندارد که ندارد یاری | دل نخوانند که صیدش نکند دلداری | |||||
جان بدیدار تو یک روز فدا خواهم کرد | تا دگر برنکنم دیده بهر دیداری | |||||
یعلم الله[۲] که من از دست غمت جان نبرم | تو به از من بتر از من بکشی بسیاری[۳] | |||||
غم عشق آمد و غمهای دگر پاک ببرد[۴] | سوزنی باید کز پای برآرد خاری | |||||
می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست | نگذاری که ز پیشت برود هشیاری | |||||
میروی خرم و خندان و نگه مینکنی | که نگه میکند از هر طرفت غمخواری | |||||
خبرت هست که خلقی[۵] ز غمت بیخبرند؟ | حال افتاده نداند که نیفتد باری | |||||
سرو آزاد ببالای تو میماند راست | لیکنش با تو میسر نشود رفتاری | |||||
مینماید که سر عربده دارد چشمت | مست خوابش نبرد تا نکند آزاری | |||||
سعدیا دوست نبینی و بوصلش نرسی | مگر آنوقت که خود را ننهی مقداری |