کلیات سعدی/غزلیات/تو خون خلق بریزی و روی درتابی
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۱۸ – م
تو خون خلق بریزی و روی درتابی[۱] | ندانمت چه مکافات این گنه یابی؟ | |||||
تصد[۲] عنی فِیالجور وَ النوی لکن | اِلیک قَلبی یا غایة المنی صاب | |||||
چو عندلیب چه فریادها که میدارم | تو از غرور جوانی همیشه در خوابی | |||||
اِلی العداة وَصَلتم وَ تَصحبوُنَهم | و فی وِدادِکم قَد هَجرتُ اَحبابی | |||||
نه هر که صاحب حسنست جور پیشه کند | ترا چه شد که خود اندر کمین اصحابی؟ | |||||
اَحبتی اَمَرونی بِترک ذِکراه | لَقد اَطَعتُ وَلکنَ حُبهُ آبِ | |||||
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت | همی گواهی بر من دهد بکذّابی | |||||
مرا تو بر سر آتش نشاندهٔ عجب آنک | منم در آتش و از حال من تو در تابی | |||||
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا | نه ممکنست که هرگز رسد بسیرابی |