کلیات سعدی/غزلیات/آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
ظاهر
< کلیات سعدی | غزلیات
۲۱۷– ق
آنرا که غمی چون غم من نیست چه داند | کز شوق[۱] توام دیده چه شب میگذراند؟ | |||||
وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر | باری نکشیدم که بهجران تو ماند | |||||
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس | کاندوه دل سوختگان[۲] سوخته داند | |||||
دیوانه گرش پند دهی کار نبندد | ور بند نهی سلسله در هم گسلاند | |||||
ما بیتو بدل برنزدیم آب صبوری | در آتش سوزنده صبوری که تواند؟ | |||||
هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید | وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند | |||||
سلطان خیالت شبی آرام نگیرد | تا بر سر صبر من مسکین ندواند[۳] | |||||
شیرین ننماید بدهانش شکر وصل | آنرا که فلک زهر جدائی نچشاند | |||||
گر بار دگر دامن کامی بکف آرم | تا زندهام از چنگ منش کس نرهاند | |||||
ترسم که نمانم من ازین رنج[۴] دریغا | کاندر دل من حسرت روی تو بماند | |||||
قاصد رود از پارس بکشتی بخراسان | گر چشم من اندر عقبش سیل براند | |||||
فریاد که گر جور فراق تو نویسم | فریاد برآید ز دل هر که بخواند | |||||
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت | پیداست که قاصد چه بسمع تو رساند؟ | |||||
زنهار که خون میچکد از گفتهٔ سعدی | هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند |