پرش به محتوا

کلیات سعدی/غزلیات/آن به که نظر باشد و گفتار نباشد

از ویکی‌نبشته

۲۰۱– ط

  آن به که نظر باشد و گفتار نباشد تا مدّعی اندر پس دیوار نباشد  
  آن بر سر گنجست که چون نقطه بکنجی بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد  
  ایدوست برآور دری از خلق برویم تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد  
  مَی خواهم و معشوق و زمینی و زمانی کو باشد و من باشم و اغیار نباشد  
  پندم مده ای دوست که دیوانهٔ سرمست هرگز بسخن عاقل و هشیار نباشد  
  با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری الّا بسر خویشتنت کار نباشد  
  سهلست بخون من اگر دست برآری جان دادنِ در پای تو دشوار نباشد  
  ماهت نتوان خواند[۱] بدین صورت و گفتار مه را لب و دندان شکربار نباشد  
  وانسرو که گویند ببالای تو باشد[۲] هرگز بچنین قامت و رفتار نباشد  
  ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق صوفی نپسندند که خمار نباشد  
  هر پای که در خانه فرورفت بگنجی دیگر همه عمرش سر بازار نباشد  
  عطار که در عین گلابست عجب نیست گر وقت بهارش سر گلزار نباشد  
  مردم همه دانند که در نامهٔ سعدی مشکیست که در کلبهٔ[۳] عطار نباشد  
  جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست کان یار نباشد که وفادار نباشد[۴]  


  1. گفت.
  2. ماند.
  3. طبلهٔ
  4. در بعضی از نسخه‌ها این بیت نیست.