کلیات سعدی/بوستان/دیباچه/سبب نظم کتاب
ظاهر
سبب نظم کتاب
در اقصای عالم[۱] بگشتم بسی | بسر بردم ایام با هر کسی | |||||
تمتع بِهر گوشهای یافتم | ز هر خرمنی خوشهای یافتم | |||||
چو پاکان شیراز خاکی نهاد | ندیدم که رحمت برین خاک باد | |||||
تَولّای مردان این پاک بوم | برانگیختم خاطر از شام و روم | |||||
دریغ آمدم زآنهمه بوستان | تهیدست رفتن سوی[۲] دوستان | |||||
بدل گفتم از مصر قند آورند | بَرِ دوستان ارمغانی برند | |||||
مرا گر تهی بود از آن قند دست | سخنهای شیرینتر از قند هست | |||||
نه قندی که مردم بصورت خورند | که ارباب معنی بکاغذ برند | |||||
چو این کاخ دولت بپرداختم | برو ده دَر از تربیت ساختم | |||||
یکی باب عدلست و تدبیر و رای | نگهبانی خلق و ترس خدای | |||||
دوم باب احسان نهادم اساس | که منعم[۳] کند فضل حق را سپاس | |||||
سوم باب عشقست و مستیّ و شور | نه عشقی که بندند بر خود بزور | |||||
چهارم تواضع، رضا پنجمین | ششم ذکر مرد قناعت گزین | |||||
بهفتم در از عالم تربیت | بهشتم در از شکر بر عافیت | |||||
نهم باب توبه است و راه صواب | دهم در مناجات و ختم کتاب | |||||
بروز همایون و سال سعید | بتاریخ فرّخ میان دو عید | |||||
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج | که پر دُر شد این نامبردار گنج | |||||
بماندست با دامنی گوهرم | هنوز از خجالت بزانو سرم[۴] | |||||
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست | درخت بلندست در باغ و پست | |||||
الا ای خردمند پاکیزه خوی | هنرمند نشنیدهام عیبجوی | |||||
قبا گر حریرست و گر پرنیان | بناچار حشوش بود در میان | |||||
تو گر پرنیانی نیابی مجوش | کرم کار فرما و حشوش[۵] بپوش | |||||
ننازم بسرمایهٔ فضل خویش | بدریوزه آوردهام دست پیش | |||||
شنیدم که در روز امید و بیم | بدانرا بنیکان ببخشد کریم | |||||
تو نیز ار بدی بینیم در سخن | بخلق جهان آفرین کار کن | |||||
چو بیتی پسند آیدت از هزار | بمردی که دست از تعنت بدار | |||||
همانا که در فارس انشاء من | چو مشکست بی قیمت اندر ختن | |||||
چو بانگ دهل هولم از دور بود | بغیبت درم عیب مستور بود | |||||
گل آورد سعدی سوی بوستان | بشوخی و فلفل بهندوستان | |||||
چو خرما بشیرینی اندوده پوست | چو بازش کنی استخوانی دروست |