کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/شنیدم که وقتی سحرگاه عید
ظاهر
حکایت
شنیدم که وقتی سحرگاه عید | ز گرماوه آمد برون بایزید | |||||
یکی طشت[۱] خاکسترش بی خبر | فرو ریختند از سرائی بسر | |||||
همیگفت شولیده[۲] دستار و موی | کف دست شکرانه مالان بروی | |||||
که ای نفس من در خور آتشم | بخاکستری روی درهم کشم؟ |
***
بزرگان نکردند در خود نگاه | خدا بینی از خویشتن بین مخواه | |||||
بزرگی بناموس و گفتار نیست | بلندی بدعوی و پندار نیست | |||||
تواضع سر رفعت افرازدت | تکبر بخاک اندر اندازدت | |||||
بگردن فتد سرکش تند خوی | بلندیت باید بلندی مجوی | |||||
ز مغرور دنیا ره دین مجوی | خدا بینی از خویشتن بین مجوی | |||||
گرت جاه باید مکن چون خسان | بچشم حقارت نگه در کسان | |||||
گمان کی برد مردم هوشمند | که در سرگرانیست[۳] قدر بلند؟ | |||||
ازین نامورتر محلی مجوی | که خوانند خلقت پسندیده خوی | |||||
نه گر چون توئی بر تو کبر آورد | بزرگش نبینی بچشم خرد؟ | |||||
تو نیز ار تکبر کنی همچنان | نمائی، که پیشت تکبر کنان | |||||
چو استادهٔ بر مقامی[۴] بلند | بر افتاده گر هوشمندی مخند | |||||
بسا ایستاده درآمد ز پای | که افتادگانش گرفتند جای | |||||
گرفتم که خود هستی از عیب پاک | تعنت مکن بر من عیبناک | |||||
یکی حلقهٔ کعبه دارد بدست | یکی در خراباتی افتاده مست | |||||
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟ | ور این را براند، که باز آردش؟ | |||||
نه مستظهرست آن باعمال خویش | نه این را در توبه بستست پیش |