کلیات سعدی/بوستان/باب چهارم/شنیدستم از راویان کلام
ظاهر
حکایت
شنیدستم از راویان[۱] کلام | که در عهد عیسی علیهالسلام | |||||
یکی زندگانی تلف کرده بود | بجهل و ضلالت سر آورده بود | |||||
دلیری سیه نامهٔ سختدل | ز ناپاکی ابلیس در وی خجل | |||||
بسر برده ایام بی حاصلی | نیاسوده تا بوده از وی دلی | |||||
سرش خالی از عقل و از احتشام[۲] | شکم فربه از لقمههای حرام | |||||
بناراستی دامن آلودهای | بناداشتی دوده اندودهای[۳] | |||||
نه چشمی[۴] چو بینندگان[۵] راست رو | نه گوشی چو مردم نصیحت شنو | |||||
چو سال بد از وی خلایق نفور | نمایان بهم چون مه نو ز دور | |||||
هوا و هوس خرمنش سوخته | جوی نیکنامی نیندوخته | |||||
سیه نامه چندان تنعم براند | که در نامه جای نبشتن نماند | |||||
گنهکار و خودرای[۶] و شهوت پرست | بغفلت شب و روز مخمور و مست | |||||
شنیدم که عیسی درآمد ز دشت | بمقصورهٔ عابدی بر[۷] گذشت | |||||
بزیر آمد از غرفه خلوت نشین | بپایش در افتاد سر بر زمین | |||||
گنهکار برگشته اختر ز دور | چو پروانه حیران در ایشان ز نور | |||||
تأمل بحسرت کنان[۸] شرمسار | چو درویش در دست سرمایهدار | |||||
خجل زیر لب عذرخواهان بسوز | ز شبهای در غفلت آورده روز | |||||
سرشک غم از دیده باران چو میغ | که عمرم بغفلت گذشت ای دریغ | |||||
برانداختم نقد عمر عزیز | بدست از نکوئی نیاورده چیز | |||||
چو من زنده هرگز مبادا کسی | که مرگش به از زندگانی بسی | |||||
برست آنکه در عهد طفلی بمرد | که پیرانه سر شرمساری نبرد | |||||
گناهم ببخش ای جهان آفرین | که گر با من آید فبئس القرین | |||||
نگون مانده از شرمساری سرش | روان آب حسرت بشیب و برش | |||||
درین گوشه نالان گنهکار پیر | که فریاد حالم رس ای دستگیر | |||||
وزان نیمه عابد سری پر غرور | ترش کرده بر[۹] فاسق ابرو ز دور | |||||
که این مُدبر اندر پی ما چراست؟ | نگونبخت جاهل چه در خورد[۱۰] ماست؟ | |||||
بگردن در آتش در[۱۱] افتادهای | بباد هوا[۱۲] عمر بر دادهای | |||||
چه خیر آمد[۱۳] از نفس تر دامنش | که صحبت بود با مسیح و منش؟ | |||||
چه بودی که زحمت ببردی ز پیش | بدوزخ برفتی پس کار خویش | |||||
همیرنجم از طلعت ناخوشش | مبادا که در من فتد آتشش | |||||
بمحشر که حاضر شوند انجمن | خدایا تو با او مکن حشر من | |||||
درین بود و[۱۴] وحی از جلیلالصفات[۱۵] | درآمد بعیسی علیهالصلوة | |||||
که گر عالمست این و[۱۶] گر وی جهول | مرا دعوت هر دو آمد قبول | |||||
تبه کرده ایام برگشته روز | بنالید بر من بزاری و سوز | |||||
ببیچارگی هر که آمد[۱۷] برم | نیندازمش ز آستان کرم | |||||
عفو کردم از وی عملهای زشت | بانعام خویش آرمش[۱۸] در بهشت | |||||
و گر عار دارد عبادت پرست | که در خلد با وی بود هم نشست | |||||
بگو ننگ ازو در قیامت مدار | که آنرا بجنت برند این بنار | |||||
که آنرا جگر خون شد از سوز و درد | گر این تکیه بر طاعت خویش کرد | |||||
ندانست در بارگاه غنی | که بیچارگی به ز کبر و منی | |||||
کرا جامه پاکست و سیرت پلید | در دوزخش را نباید کلید | |||||
برین آستان عجز و مسکینیت | به از طاعت و خویشتن بینیت | |||||
چو خود را ز نیکان شمردی بدی | نمیگنجد اندر خدائی خودی | |||||
اگر مردی از مردی خود مگوی | نه هر شهسواری بدر برد گوی | |||||
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست | که پنداشت چون پسته مغزی دروست | |||||
ازین نوع طاعت نیاید بکار | برو عذر تقصیر طاعت بیار | |||||
چه رند پریشان شوریده بخت | چه زاهد که بر خود کند کار سخت[۱۹] | |||||
بزهد و ورع کوش و صدق و صفا | ولیکن میفزای بر مصطفی[۱۹] | |||||
نخورد از عبادت بر آن بیخرد | که با حق نکو بود[۲۰] و با خلق بد | |||||
سخن ماند از عاقلان یادگار | ز سعدی همین یک سخن یاد دار | |||||
گنهکار اندیشناک از خدای | به از پارسای عبادت[۲۱] نمای[۲۲] |
- ↑ محدّث چنین آورد در.
- ↑ پر احتشام.
- ↑ در بعضی از نسخ با اضافهٔ یک بیت چنین است:
ز تر دامنی دوده اندودهای بناراستی دامن آلودهای بناراستی عمر آورده سر بناداشتی بسته جانرا کمر - ↑ پائی.
- ↑ نه پائی چو پویندگان.
- ↑ کام.
- ↑ در.
- ↑ تامل کنان بیخود و.
- ↑ با.
- ↑ همجنس.
- ↑ بگردن درون آتش.
- ↑ هوس.
- ↑ آید.
- ↑ بُدکه.
- ↑ جلیل صفات.
- ↑ آن.
- ↑ آید.
- ↑ در آرام بفضل خودش.
- ↑ ۱۹٫۰ ۱۹٫۱ این دو بیت در بعضی از نسخهها نیست.
- ↑ کرد.
- ↑ بسی بهتر از عابد خود.
- ↑ در بعضی از نسخهها این بیت نیز هست:
ز سعدی شنو این حکایت دگر که وقتی گذشتم ز سایر بسر