کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/چنین گفت پیری پسندیده دوش
ظاهر
حکایت
چنین گفت پیری پسندیده هوش | خوش آید سخنهای پیران بگوش[۱] | |||||
که در هند رفتم بکنجی فراز | چه دیدم؟ چو یلدا سیاهی دراز | |||||
در آغوش وی دختری چون قمر | فرو برده دندان بلبهاش در | |||||
چنان تنگش آورده اندر کنار | که پنداری اللیل یغشی النهار | |||||
مرا امر معروف دامن گرفت | فضول آتشی گشت و در من گرفت | |||||
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ | که ای ناخدا ترس بی نام و ننگ | |||||
بتشنیع و دشمنام و آشوب و زجر | سپید از سیه فرق کردم چو فجر | |||||
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ | پدید آمد آن بیضه از زیر زاغ | |||||
ز لاحولم آن دیو هیکل بجست | پری پیکر اندر من آویخت دست | |||||
که ای زرق سجادهٔ دلق پوش | سیه کار دنیا خر دین فروش | |||||
مرا روز[۲]ها دل ز کف رفته بود | بر این شخص و جان بر وی آشفته بود | |||||
کنون پخته شد لقمهٔ خام من | که گرمش بدر کردی از کام من | |||||
تظلم برآورد و فریاد خواند | که شفقت برافتاد و رحمت نماند | |||||
نماند از جوانان کسی دستگیر | که بستاندم داد ازین مرد پیر | |||||
که شرمش نیاید ز پیری همی | زدن دست در ستر نامحرمی | |||||
همی کرد فریاد و دامن بچنگ | مرا مانده سر در گریبان ز ننگ[۳] | |||||
فرو گفت عقلم بگوش ضمیر | که از جامه بیرون روم همچو سیر[۴] | |||||
برهنه دوان رفتم از پیش زن | که در دست او جامه بهتر که من | |||||
پس از مدتی کرد بر من گذار | که میدانیم؟ گفتمش زینهار | |||||
که من توبه کردم بدست تو بر | که گرد فضولی نگردم دگر | |||||
کسی را نیاید چنین کار پیش | که عاقل نشیند پس کار خویش | |||||
از آن شنعت این پند برداشتم | دگر دیده نادیده انگاشتم | |||||
زبان در کش ار عقل داری و هوش | چو سعدی سخن گوی ورنه خموش |
- ↑ در بعضی از نسخ حکایت چنین آغاز میشود:
اگر گوش دارد خداوند هوش سخنهای پیران خوش آید بگوش سفر کرده بودم ز بیتالحرام در ایام ناصر بدار السلام شبی رفته بودم بکنجی فراز بچشمم در آمد سیاهی دراز تو گفتی که عفریت بلقیس بود بزشتی نمودار ابلیس بود در آغوش وی دختری چون قمر فرو برده دندان بلبهاش در - ↑ سال. عمر.
- ↑ گریبان ننک.
- ↑ در بعضی از نسخهها:
برون رفتم از جامه در دم چو سیر که ترسیدم از جور برنا و پیر