کلیات سعدی/بوستان/باب هفتم/تکش با غلامان یکی راز گفت
ظاهر
حکایت
| تکش با غلامان یکی راز گفت | که این را نباید بکس باز گفت | |||||
| بیکسالش آمد ز دل[۱] بر دهان | بیک روز شد منتشر در جهان | |||||
| بفرمود جلاد را بی دریغ | که بردار سرهای اینان بتیغ | |||||
| یکی ز آن میان گفت و زنهار خواست | مکش بندگان کاین گناه از تو خاست | |||||
| تو اول نبستی که سرچشمه بود | چو سیلاب شد پیش بستن چسود؟ | |||||
| تو پیدا مکن راز دل بر کسی | که او خود بگوید بر هر کسی | |||||
| جواهر بگنجینه داران سپار | ولی راز را خویشتن پاس[۲] دار | |||||
| سخن تا نگوئی برو دست هست | چو گفته شود یابد او بر تو دست | |||||
| سخن دیوبندست[۳] در چاه دل | ببالای کام و زبانش مهل | |||||
| توان باز دادن ره نره دیو | ولی باز نتوان گرفتن بریو | |||||
| تو دانی که چون دیو[۴] رفت از قفس | نیاید بلا حول کس باز پس | |||||
| یکی طفل بردارد[۵] از رخش بند | نیاید بصد رستم اندر کمند | |||||
| مگو آن که گر بر ملا اوفتد | وجودی از آن در بلا اوفتد | |||||
| بدهقان نادان چه خوش گفت[۶] زن | بدانش سخن گوی یا دم مزن | |||||
| مگوی آنچه طاقت نداری شنود | که جو کشته گندم نخواهی درود[۷] | |||||
| چه نیکو زدست این مثل برهمن | بود حرمت هر کس از خویشتن | |||||
| نباید که بسیار بازی کنی | که مر قیمت خویش را بشکنی | |||||
| چو دشنام گوئی دعا نشنوی | بجز کشتهٔ خویشتن ندروی | |||||
| مگوی و منه تا توانی قدم | از اندازه بیرون وز اندازه کم | |||||
| اگر تند باشی بیکبار و تیز | جهان از تو گیرند راه گریز | |||||
| نه کوتاه دستی و بیچارگی | نه زجر و تطاول بیکبارگی | |||||