کلیات سعدی/بوستان/باب نهم/یکی متفق بود بر منکری

از ویکی‌نبشته

حکایت

  یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکو محضری  
  نشست از خجالت عرقکرده روی که آیا خجل گشتم از شیخ کوی؟  
  شنید این سخن پیر[۱] روشن روان برو بر بشورید و گفت ای جوان  
  نیاید همی شرمت از خویشتن که حق حاضر و شرم داری[۲] ز من؟  
  نیاسائی از جانب هیچکس برو جانب حق نگه دار و بس  
  چنان شرم دار از خداوند خویش که شرمت ز همسایگانست[۳] و خویش  


  1. خبر یافت دانای.
  2. شرمت آمد.
  3. بیگانگانست.