کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/یکی تشنه میگفت و جان میسپرد
ظاهر
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد | خنک نیکبختی که در آب مرد | |||||
بدو گفت نابالغی کای عجب | چو مردی چه سیراب و چه خشک لب | |||||
بگفتا نه آخر دهان تر کنم | که تا[۱] جان شیرینش در سر کنم؟ | |||||
فتد تشنه در آبدان عمیق | که داند که سیراب میرد غریق | |||||
اگر عاشقی دامن او بگیر | و گر گویدت جان بده گو بگیر | |||||
بهشت تن آسانی آنگه خوری | که بر دوزخ نیستی بگذری | |||||
دل تخم کاران بود رنج کش | چو خرمن برآید بخسبند خوش | |||||
درین مجلس آن کس بکامی رسید | که در دور آخر بجامی رسید |
- ↑ وز آن.