کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/کسی گفت پروانه را کای حقیر
ظاهر
حکایت
کسی گفت پروانه را کای حقیر | برو دوستی در خور خویش گیر | |||||
رهی رو که بینی طریق رجا | تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟ | |||||
سمندر نهٔ گرد آتش مگرد | که مردانگی باید آنگه نبرد | |||||
ز خورشید پنهان شود موش کور | که جهلست با آهنین پنجه زور | |||||
کسیرا که دانی که خصم تو اوست | نه از عقل باشد گرفتن بدوست | |||||
ترا کس نگوید نکو میکنی | که جان در سر کار او میکنی | |||||
گدائی که از پادشه خواست دخت | قفا خورد و سودای بیهوده پخت | |||||
کجا در حساب آرد او[۱] چون تو دوست | که روی ملوک و سلاطین دروست | |||||
مپندار کو در چنان مجلسی | مدارا کند با چو تو مفلسی | |||||
و گر با همه خلق نرمی کند | تو بیچارهٔ با تو گرمی کند | |||||
نگه کن که پروانهٔ سوزناک | چگفت، ای عجب گر بسوزم چباک؟ | |||||
مرا چون خلیل آتشی در دلست | که پنداری این شعله بر من گلست | |||||
نه دل دامن دلستان میکشد | که مهرش گریبان جان میکشد | |||||
نه خود را بر آتش بخود میزنم | که زنجیر شوقست در گردنم | |||||
مرا همچنان دور بودم که سوخت | نه این دم که آتش بمن در[۲] فروخت | |||||
نه آن میکند یار در شاهدی | که با او توان گفتن[۳] از زاهدی | |||||
که عیبم کند بر تولای دوست؟ | که من راضیم کشته در پای دوست | |||||
مرا بر تلف حرص دانی چراست؟ | چو او هست اگر من نباشم رواست | |||||
بسوزم که یار پسندیده اوست | که در وی سرایت کند سوز دوست | |||||
مرا چند گوئی که در خورد خویش | حریفی بدست آر همدرد خویش؟ | |||||
بدان ماند اندرز شوریده حال | که گوئی بکژدم گزیده منال | |||||
کسی[۴] را نصیحت مگو ای شگفت | که دانی که در وی نخواهد گرفت | |||||
ز کف رفته بیچارهٔ را لگام | نگویند کاهسته ران ای غلام | |||||
چه نغز آمد این نکته در سندباد | که عشق آتشست – ای پسر – پند باد | |||||
بباد آتش تیز برتر شود | پلنگ از زدن کینه ورتر شود | |||||
چو نیکت بدیدم بدی میکنی | که رویم فرا چون خودی میکنی | |||||
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار | که با چون خودی گم کنی روزگار | |||||
پی چون خودی[۵] خودپرستان روند | بکوی خطرناک مستان روند | |||||
من اول که این کار سر داشتم | دل از سر بیکبار[۶] برداشتم | |||||
سر انداز در عاشقی صادقست | که بد زَهره بر خویشتن عاشقست | |||||
اجل ناگهی در کمینم کُشد | همان به که آن نازنینم کُشد | |||||
چو بی شک نبشتست بر سر هلاک | بدست دلارام خوشتر هلاک | |||||
نه[۷] روزی ببیچارگی جان دهی؟ | همان به که در پای جانان دهی[۸] |