کلیات سعدی/بوستان/باب سوم/تو را عشق همچون خودی ز آب و گل
ظاهر
ترا عشق همچون خودی ز آب و گل | رباید همی صبر و آرام[۱] دل | |||||
ببیداریش فتنه بر خد[۲] و خال | بخواب اندرش پای بند خیال | |||||
بصدقش چنان سر نهی در قدم | که بینی جهان با وجودش عدم | |||||
چو در چشم شاهد نیاید زرت | زر و خاک یکسان نماید برت | |||||
دگر با کست بر نیاید نفس | که با او نماند دگر جای کس | |||||
تو گوئی بچشم اندرش[۳] منزلست | و گر دیده[۴] برهم نهی در دلست | |||||
نه اندیشه از کس که رسوا شوی | نه قوت که یکدم شکیبا شوی | |||||
گرت جان بخواهد بلب[۵] بر نهی | ورت تیغ بر سر نهد سر نهی | |||||
چو عشقی که بنیاد آن بر هواست | چنین فتنه انگیز و فرمانرواست | |||||
عجب داری از سالکان طریق | که باشند در بحر معنی غریق[۶] | |||||
بسودای جانان ز جان مشتغل | بذکر حبیب از جهان مشتغل | |||||
بیاد حق از خلق بگریخته | چنان مست ساقی که می ریخته | |||||
نشاید بدارو دوا کردشان | که کس مطلع نیست بر دردشان | |||||
الست از ازل همچنانشان بگوش | بفریاد قالوا بلی در خروش | |||||
گروهی عمل دار عزلت نشین | قدمهای خاکی دم آتشین | |||||
بیک نعره کوهی ز جا برکنند | بیک ناله شهری بهم بر کنند[۷] | |||||
چو بادند پنهان و چالاک پوی | چو سنگند خاموش و تسبیح گوی | |||||
سحرها[۸] بگریند چندانکه آب | فرو شوید از دیدهشان کحل خواب | |||||
فرس کشته از بس که شب راندهاند | سحر گه خروشان که وا ماندهاند | |||||
شب و روز در بحر سودا و سوز | ندانند ز آشفتگی شب ز روز[۹] | |||||
چنان فتنه بر حسن صورت نگار | که با حسن صورت ندارند کار | |||||
ندادند صاحبدلان دل بپوست | و گر ابلهی داد بیمغز کوست | |||||
می صرف وحدت کسی نوش کرد | که دنیا و عقبی فراموش کرد |