کلیات سعدی/بوستان/باب اول/گزیری به چاهی در افتاده بود
ظاهر
حکایت
گَزیری بچاهی در افتاده بود | که از هول او شیر نر ماده بود | |||||
بداندیش مردم بجز بد ندید | بیفتاد و عاجزتر از خود ندید | |||||
همه شب ز فریاد و زاری نخفت | یکی بر سرش کوفت سنگیّ و گفت | |||||
تو هرگز رسیدی بفریاد کس | که میخواهی[۱] امروز فریادرس؟ | |||||
همه تخم نامردمی کاشتی | ببین لاجرم بَر که برداشتی | |||||
که بر جان ریشت نهد مرهمی؟ | که دلها ز ریشت[۲] بنالد همی | |||||
تو ما را همی چاه کندی براه | بسر لاجرم در فتادی بچاه | |||||
دو کس چَه کنند از پی خاص و عام | یکی نیکمحضر دگر زشتنام | |||||
یکی تشنه را تاکند تازه حلق | دگر تا بگردن درافتند خلق | |||||
اگر بد کنی چشم نیکی مدار | که هرگز نیارد گز انگور بار | |||||
نپندارم ای در خزان کشته جو | که گندم ستانی بوقت درو | |||||
درخت زقوم ار بجان پروری | مپندار هرگز کزو برخوری | |||||
رطب ناورد چوب خر زهره بار | چو تخم افکنی بر[۳] همان چشمدار |