کلیات سعدی/بوستان/باب اول/حکایت کنند از یکی نیکمرد
ظاهر
حکایت
حکایت کنند از یکی نیکمرد | که اکرام حَجاج یوسف نکرد | |||||
بسرهنگ دیوان نگه کرد تیز | که نطعش بینداز و خونش[۱] بریز | |||||
چو حجت نماند جفا جوی را | بپرخاش در هم کشد روی را | |||||
بخندید و بگریست مرد خدای | عجب داشت سنگیندل تیره رای | |||||
چو دیدش که خندید و دیگر گریست | بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟ | |||||
بگفتا همی گریم از روزگار | که طفلان بیچاره دارم چهار | |||||
همی خندم از لطف یزدان پاک | که مظلوم رفتم نه ظالم بخاک | |||||
پسر[۲] گفتش ای نامور[۳] شهریار | یکی دست ازین مرد صوفی بدار[۴] | |||||
که خلقی برو روی[۵] دارند و پشت | نه رایست[۶] خلقی[۷] بیکبار کشت | |||||
بزرگی و عفو و کرم پیشه کن | ز خردان اطفالش اندیشه کن[۸] | |||||
شنیدم که نشنید و خونش بریخت | ز فرمان داور که داند گریخت؟ | |||||
بزرگی در آن فکرت آنشب بخفت | بخواب اندرش دید و پرسید و[۹] گفت | |||||
دمی بیش بر من سیاست نراند | عقوبت بر او تا قیامت بماند | |||||
نخفتست مظلوم از آهش بترس | ز دود دل صبحگاهش بترس | |||||
نترسی که پاک اندرونی شبی | برآرد ز سوز جگر یا ربی؟ | |||||
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟ | بر پاک ناید ز تخم پلید |
***
مَدر پردهٔ کس بهنگام جنگ | که باشد ترا نیز در پرده ننگ[۱۰] | |||||
مزن بانگ بر شیرمردان درشت | چو با کودکان بر نیائی بمشت | |||||
یکی پند میداد[۱۱] فرزند را | نگه دار پند خردمند را | |||||
مکن جور بر خردکان ای پسر | که یکروزت افتد بزرگی بسر | |||||
نمیترسی ای گرگک کم[۱۲] خرد | که روزی پلنگیت بر هم درد؟ | |||||
بخردی درم زور سرپنجه بود | دل زیردستان ز من رنجه بود | |||||
بخوردم یکی مشت زورآوران | نکردم دگر زور بر[۱۳] لاغران |
***
- ↑ ریگش.
- ↑ یکی.
- ↑ نیک پی.
- ↑ چه خواهی ازین پیر ازو دست دار، مکن دست ازین پیر دهقان بدار.
- ↑ تکیه.
- ↑ رو اینست، نشایست.
- ↑ نه خلقی توانی.
- ↑ در بعضی از نسخ این سه بیت افزوده شده:
مگر دشمن خاندان خودی؟ که بر خاندانی پسندی بدی مپندار دلها بداغ تو ریش که روز پسین آیدت خبر پیش بسودا چنان بروی افشاند دست که حجاج را دست حجت ببست - ↑ درویش.
- ↑ این بیت در بعضی از نسخ نیست.
- ↑ میگفت.
- ↑ گرک ناقص.
- ↑ با.