کلیات سعدی/بوستان/باب اول/شنیدم که بگریست سلطان روم
ظاهر
حکایت
شنیدم که بگریست سلطان روم | بر نیکمردی ز اهل علوم | |||||
که پایانم از دست دشمن نماند | جز این قلعه و شهر[۱] با من نماند | |||||
بسی جهد کردم که فرزند من | پس از من بُود سرور انجمن | |||||
کنون دشمن بدگهر دست یافت | سر دست مردی و جهدم بتافت | |||||
چه تدبیر سازم چه درمان کنم؟ | که از غم بفرسود جان در[۲] تنم | |||||
بگفت ای برادر غم خویش خور | که از عمر بهتر شد و بیشتر[۳] | |||||
ترا ایقدر تا بمانی بسست | چو رفتی جهان جای دیگر کسست | |||||
اگر هوشمندست و گر بیخرد | غم او مخور کو غم خود خورد | |||||
مشقت نیرزد جهان داشتن | گرفتن بشمشیر و بگذاشتن | |||||
بدین پنجروزه اقامت مناز | باندیشه تدبیر رفتن بساز | |||||
کرا دانی از خسروان عجم | ز عهد فریدون و ضحاک و جم | |||||
که بر تخت و ملکش نیامد زوال؟ | نماند بجز ملک ایزد تعال | |||||
کرا جاودان مانده امّید ماند | چو کس را نبینی که جاوید ماند | |||||
کرا سیم و زر ماند و گنج و مال | پس از وی بچندی شود پایمال | |||||
وز آنکس که خیری بماند روان | دمادم رسد رحمتش بر روان | |||||
بزرگی کزو نام نیکو نماند | توان گفت با اهل دل کو نماند | |||||
الا تا درخت کرم پروری | گر امّیدواری کزو بر خوری | |||||
کرم کن که فردا که دیوان نهند | منازل بمقدار احسان دهند | |||||
یکی را که سعی قدم پیشتر | بدرگاه حقّ منزلت بیشتر | |||||
یکی باز پس خائن و شرمسار | بترسد همی مرد ناکرده کار | |||||
بهل تا بدندان گزد پشت دست | تنوری چنین گرم و نانی نبست | |||||
بدانی گهِ غله برداشتن | که سستی بود تخم ناکاشتن |