کلیات سعدی/بوستان/باب اول/خردمند مردی در اقصای شام
ظاهر
حکایت
خردمند مردی در اقصای شام | گرفت از جهان کنج غاری مقام | |||||
بصبرش در آن کنج تاریک جای | بگنج قناعت فرو رفته پای | |||||
شنیدم که نامش خدا دوست بود | ملک سیرتی آدمی پوست بود | |||||
بزرگان نهادند سر بر درش | که در مینیامد بدرها سرش | |||||
تمنا کند عارف پاکباز | بدر یوزه از خویشتن ترک آز | |||||
چو هر ساعتش نفس گوید بده | بخواری بگرداندش دِه بده | |||||
در آن مرز کاین پیر هشیار بود | یکی مرزبان ستمکار بود | |||||
که هر ناتوان را که دریافتی | بسر پنجگی پنجه برتافتی | |||||
جهانسوز و بیرحمت و خیرهکش | ز تلخیش روی جهانی ترش | |||||
گروهی برفتند از آن ظلم و عار | ببردند نام بدش در دیار | |||||
گروهی بماندند مسکین و ریش | پس چَرخه[۱] نفرین گرفتند پیش | |||||
ید ظلم جائی که گردد دراز | نبینی لب مردم از خنده باز | |||||
بدیدار شیخ آمدی گاهگاه | خدادوست در وی نکردی نگاه | |||||
ملک نوبتی گفتش ای نیکبخت | بنفرت ز من در مکش روی سخت | |||||
مرا با تو دانی سر دوستیست | ترا دشمنی با من از بهر چیست؟ | |||||
گرفتم که سالار کشور نیم | بعزت ز درویش کمتر نیم | |||||
نگویم فضیلت نهم بر کسی | چنان باش با من که با هر کسی | |||||
شنید این سخن عابد هوشیار | بر آشفت و گفت ایملک هوشدار | |||||
وجودت پریشانی خلق ازوست | ندارم پریشانی خلق دوست | |||||
تو با آنکه من دوستم دشمنی | نپندارمت دوستدار منی | |||||
چرا دوست دارم بباطل منت | چو دانم که دارد خدا دشمنت؟ | |||||
مده بوسه بر دست من دوستوار | برو دوستداران من[۲] دوست دار | |||||
خدادوست را گر بدرّند پوست | نخواهد شدن دشمن دوست دوست | |||||
عجب دارم از خواب آن سنگدل | که خلقی بخسبند از او تنگدل |
***