پرش به محتوا

کلیات سعدی/بوستان/باب اول/خردمند مردی در اقصای شام

از ویکی‌نبشته

حکایت

  خردمند مردی در اقصای شام گرفت از جهان کنج غاری مقام  
  بصبرش در آن کنج تاریک جای بگنج قناعت فرو رفته پای  
  شنیدم که نامش خدا دوست بود ملک سیرتی آدمی پوست بود  
  بزرگان نهادند سر بر درش که در می‌نیامد بدرها سرش  
  تمنا کند عارف پاکباز بدر یوزه از خویشتن ترک آز  
  چو هر ساعتش نفس گوید بده بخواری بگرداندش دِه بده  
  در آن مرز کاین پیر هشیار بود یکی مرزبان ستمکار بود  
  که هر ناتوان را که دریافتی بسر پنجگی پنجه برتافتی  
  جهانسوز و بیرحمت و خیره‌کش ز تلخیش روی جهانی ترش  
  گروهی برفتند از آن ظلم و عار ببردند نام بدش در دیار  
  گروهی بماندند مسکین و ریش پس چَرخه[۱] نفرین گرفتند پیش  
  ید ظلم جائی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز  
  بدیدار شیخ آمدی گاهگاه خدادوست در وی نکردی نگاه  
  ملک نوبتی گفتش ای نیکبخت بنفرت ز من در مکش روی سخت  
  مرا با تو دانی سر دوستیست ترا دشمنی با من از بهر چیست؟  
  گرفتم که سالار کشور نیم بعزت ز درویش کمتر نیم  
  نگویم فضیلت نهم بر کسی چنان باش با من که با هر کسی  
  شنید این سخن عابد هوشیار بر آشفت و گفت ایملک هوش‌دار  
  وجودت پریشانی خلق ازوست ندارم پریشانی خلق دوست  
  تو با آنکه من دوستم دشمنی نپندارمت دوستدار منی  
  چرا دوست دارم بباطل منت چو دانم که دارد خدا دشمنت؟  
  مده بوسه بر دست من دوستوار برو دوستداران من[۲] دوست دار  
  خدادوست را گر بدرّند پوست نخواهد شدن دشمن دوست دوست  
  عجب دارم از خواب آن سنگدل که خلقی بخسبند از او تنگدل  

***


  1. خرقه.
  2. دوستدار مرا.