چرند و پرند/از شماره ۳۰ دوره اول روزنامه صور اسرافیل
از شمارهٔ ۳۰:
آی کبلایی! دیشب دست بجوانهای تو و همهٔ مسلمانان
باشد عروسی رقیمن بود، جوانها مطرب مردانه، زنها هم برای
خودشان رقاص زنانه داشتند، گاهی هم عوض دگش میکردیم،
یعنی مطربهای زنانه میآمدند بیرون مطربهای مردانه را
میفرستادیم اندرون، باری جات خالی بود، من پیرمرد را هم
بزور و رو کشیدند توی مجلس، اما روم بدیوار کبلایی، خدا
نصیب هیچ خانهای نکند، شب ساعت چهار یکدفعه از خانهٔ همسایهها
صدای شیون و غوغا بلند شد، عیال مشهدی رضا علی رحمت خدا
رفته بود، دلم براش خیلی سوخت برای اینکه هم جوان بود هم چند
تا اولاد صغیر داشت، من هرچند محض اینکه زنها بدشگونی نکنند
مطلب را پیچاندم و گفتم چیزی نیست مشهدی رضا علی زنش را
کتک میزند. و بچههاش گریه میکنند، اما خودت میدانی که بخود
آدم چقدر تلخ میگذرد. درست تماشا کنید خانهٔ آدم عروسی، بزن
بشکن، خانهٔ دیوار بدیوار ماتم و عزا، در هر حال من همینطور که
توی مجلس نشسته بودم نمیدانم از علت پیری یا محض اینکه شام دیر
داده بودند یا برای اینکه خوابم دیر شده بود یا بلکه برای این
هول و تکانی که خورده بودم، نمیدانم همین طور که نشسته بودم
کمکم یک ضعفی بمن دست داد مثل اینکه همهٔ اوضاعها را فراموش کردهام و فکرم رفت توی نخ کارهای دنیا، ببینید همه
کارهای دنیا همین طورست ، یکجا جراحت است یکجا مرهم ،
یکجا شادی است، یکجا عزا، یکطرف زهرست ، یکطرف عسل ،
واقعاً شاعر خوب گفته :
«نیش و نوش و گل و خار و غم و شادی بهمند»
بعد گفتم چرا باید اینطور باشد ! خدا که قادر بود همه دنیا
را راحت خلق کند ، همه عالم را شیرین و دلچسب بیافریند ،
بجای این خارها ، نبشها ، غم و غصه ها دنیا را پر از گل ونوش و
شادی بکند.
بعد بمرک تو یک دفعه مثل اینکه این عبارت شیخ سعدی که میگوید «اگر همه شب قدر میشد شب قدر هم مثل شبهای دیگر میشد » بمن الهام شد، آنوقت چندتا استغفار کردم و گفتم خدایا بزرگی بتو میبرازد و بس، واقعاً اگر ظلمت نبود قدر نور را کی میدانست ، اگرتلخی نبود لذت شیرینی را که میفهمید . پس این کارها باید همین طور باشد، کیلایی من علم و سواد درستی ندارم اما حکما و عرفای ما درین بابها لابد تحقیقات خوب دارند و گمان میکنم که آنها هم معتقدند که دنیا باید همین طورها باشد ، و پایه نظام عالم برهمین است ، باری همین طور که توی این فکرها بودم کمکم در کار های بزرگ مملکتی باریک شدم مثلا یادم افتاد ساعت چهار از شب رفته خانه اعظمالدوله حکمران کرمانشاه که خودش در صدر تالار روی مخدره مخمل خواب و بیدار نشسته و سه نفر پیشخدمت محرم کمرنقره در خدمتش ایستاده یک طرف دلبری طناز مشغول کرشمه و ناز ، یک طرف شاهدی شعبده باز مشغول رقص و آواز، نور چراغهای نمره سی و چهل شب تیره را بروشنی روز جلوه داده، و بوی عطر بنفشه و گل سرخ هوا را بروح بخشی انفاس همان
دلبران مسیحدم نموده ، شرابهای «خلار» و «شورین» بسبکی روح
بمغزها بالارفته ، و بیادبی میشود شلیتهها بسنگینی دل و جگر
مقدسین در کنار نهرهای جاری طهران بقدر یک وجب از زیرشکمها
پایین آمده ، وخلاصه آنکه تمام اسباب عیش و طرب آماده و فراهم
است و بقدر یکذره منقصت در کار نیست.
حالا اگر بنا بود. همه خانها اینطور باشد ، و برای همه
مردم این اسباب عیش و نوش فراهم باشد آن وقت دیگر این بساط
چه لذتی داشت، و چه طور انسان نعمت را از نقمت تمیز داده و شکر
منعم حقیقی را بجا میآورد.
این است که خداوند تبارک و تعالی در مقابل همین
عیش و نوش باز یک چیز دیگری قرار داده که انسان از ذکر
خدا غافل نشود ، قدر نعمت را بداند، و بفهمد که خدا بهمه جورش
قادرست.
مثلا در همین کرمانشاه در مقابل همین عیش و نوش آدم بک جوان رعنایی را می بیند که در جلو دارالحکومه برای حفظ نظام مملکت بحکم جناب اعظمالدوله بجرم سه قران در وسط روز پیش چشم مادرش ازین گوش تا آن گوش سر بریدهاند، آنوقت مادر این جوان گاهی طفلش را میبوسد، گاهی میلیسد، گاهی گیسوهاش را بخون پسرش خضاب میکند، گاهی در آغوشش میکشد، گاهی مادر مادر میگوید، بعد یک دفعه حالش تغییر کرده مثل جنزدهها شهقه میکشد و سرش را بگلوی پسرش گذاشته مثل آدمهای خیلی تشنه خونهای پسرش را میخورد، بعد سرش را بلند کرده مانند اشخاصی که هیچ این جوان را نمیشناسد با چشمهای ترسناک خیره خیره بصورت طفلش نگاه کرده و آن وقت با کمال سکوت و آرامی مثل
عروسی رام که در بغل دامادی محبوب استراحت می کند فرزندش
را در آغوش کشیده در میان خاک و خون بخواب همیشگی می رود
اینها چیست اینها همه حکمت است ، اینها پایه نظام دنیاست اینها
لازم است که این طور باشد ، حکمای ماهم معتقدند که اگر جز این
باشد حس رقابت باقی نمیماند ، انسان برای ترقی آماده نمیشود،
و تمیز خوب و بد را نمیدهد .
بعد یک مثل دیگر یادم افتاد مثلا فکر کردم که این آب و
هوای «شمران» چقدر مصفاست این باغها «پارکها» و باغچههای وزیر
داخلهها وزیر خارجهها وزیر جنگها چقدر باطراوت است، یک طرف
آبهای جاری مثل اشک چشم یک طرف گلهای رنگارنک بتلون بوقلمون،
یک طرف چهچه بلبلها و «قناریها» یک طرف مناظر کوهها و آبشارها،
واقعا چه صفایی ! چه خضارتی ! چه طراوتی ! درست همانطور که
خدا بهشت آن دنیا را در قرآن تعریف کرده و شداد نظیرش را درین
دنیا ساخته است .
بعد در مقابل یادم آمد که در «پیله سوار» چهار پنج قریه و قصبه در گمرک خانه آتش گرفته و شعلهاش بآسمان بلندست و در میان این آتشهای سوزان یک مشت زن، بچه و پیرمرد بیمعین و دادرس فریاد واغوثاه وامحمداه واعلیاهشان بفلک رسیده است ، و یکنفر هم نیست که یک قطره آب بخانمان سوخته این بدبختها بفشاند، یا یک لقمه نان باطفال گرسنه آنها تصدق کند . اینها همه برای چیست برای اینست که من و تو قدر عافیت را بدانیم، برای اینست که پی به حکمت ببریم، برای اینست آگاه بشویم که اگر همه شب قدر بودی شب قدر بیقدر بودی، و بفهمیم که شاعر بیچاره چیز میفهمیده که گفته است:
«روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش | رو شکر کن مباد که از بد بتر شود» |
بعد یکدفعه خیالم رفت توی اندرونهای علمای اعلام و جج اسلام که مخدراتشان در پشت حجاب عصمت و عفت غنوده ودر پس هفت پرده از چشم اجانب آسودهاند، که شعاع آفتاب هم در ساحت قدسشان نامحرم و نور ماه نیز اجنبی است، و بعد هم در خلخال یکصد و پنجاه نفر زن خاطرم افتاد که در یکشب گرفتار چهل هزار نفر ایل «فولادلو» و «شاطرانلو» بودند، و صبح فقط برای چهار نفر از آنها نیمه جانی مانده بود که لخت و عریان بسمت قریههای خود برمیگشتند، اما افسوس که از آن قریهها جز تل خاکستری باقی نبود.
باری کبلایی توی همین فکرها بودم و همینطور در حکمت کارهای خدا حیران ملاحظه میکردم که یکدفعه دیدم هر چند جسارت است مادر بچهها داد میزند حیاکن مرد! تو همیشه باید صدای خرو پفت بلند باشد، پاشو، پاشو، پاشو این دستمال را بگیر ببند کمر دختره، من آنوقت چشمم را باز کرده دیدم آمدهاند پی عروس و چون محرم مرد نداشتهاند بستن نان و پنیر را بکمر عروسی بمن واگذار کردهاند.
***